🏵 خرجهای اضافی
ناهار مهمان داشتیم. سفره که پهن شد، آرام درِ گوشم گفت «حاجآقا مگه نمیدونید الان #تحریم_اقتصادی هستیم. چرا دو جور غذا درست کردید؟ اگه بازم ما رو دعوت کنید و دو جور سر سفره باشه، من که نمیخورم. شما هم به جای این خرجهای اضافی که صرف غذا میشه، به جبهه کمک کنید.»
🌹 شهید احمد رحیمی
📔 افلاکیان، ص۱۵۳
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏵 حواس جمع
اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر میآمد. گفتم: «داری برمیگردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.» وقتی آمد، فقط یکی دستش بود. گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دو تا، چرا یکی خریدی؟» گفت «اتفاقا چون حواسم جمع بود یه گونی خریدم.»
-یعنی چی؟
-حواسم بود که اگه دوتا دوتا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرن.
🌹 شهید شکرالله شحنه
🗣 روای: مادر شهید
📔 زمزم هدایت، ج5، ص260
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏵 خستگیِ آقا مهدی
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
👤 شهید مهدی زین الدین
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏵 سفرهی رنگارنگِ رئیسجمهور
دمغ بود. میدانستم با بنیصدر میانهی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحثشان شده. بچهها پرسیدند «خونهی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخمهایش محکمتر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟»
آدمی نبود ساده از کنار سفرههای غیرساده بگذرد.
🌹 شهید کلاهدوز
📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران)
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
👤 آقازاده
شش فرزند قد و نیم قدش را بوسید و نوازش کرد. برای بار چندم عازم جبهه بود که در پاسخِ پرسش یکی از بستگانش گفت:
- اگه بهانه داشتن فرزند و یا پیر بودن پدر و مادر باشه! پس کی باید بره از اسلام و کشور دفاع کنه؟!
ساکش را برداشت، از زیر قرآن رد شد...
به عنوان رانندهٔ آمبولانس، وارد منطقه عملیاتی خیبر در جزیرهٔ مجنون شد. برای بار چندم، مجروحین را سوار کرد و می خواست به پشت جبهه برگردد که فرمانده گفت:
- کجا؟ جاده زیر آتیشه؟!
- باید برم! چن تا مجروح بد حال هست. هرکی عاشق خدا بشه، باید بسوزه و خاکستر شه...!
📖 زندگی نامه شهید جواد آقازاده، مجله قرب، شماره سیزدهم، ص۵۴.
🏷 #داستانک
🏷 #هفته_دفاع_مقدس
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
شهیدی که به فقرای مسیحی کمک میکرد 😳👇
تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونهای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه.
🌹 شهید ابراهیم هادی
📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱
🏷 #داستانک
.
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
هدایت شده از کانال علمی پژوهشی کوثر
✨ #داستانک
دیروز داشتم وب گردی می کردم و فیلم های تبلیغاتی انتخابات مجلس رو می دیدم که کاندیداها،👀
آن بالا وعده می دادند و مردم پر شور جواب می دادند.🗣
چند دقیقه ای گذشت، به این فکر کردم که کاش، هر کسی نماینده شد، چهار سال بعد پایین بایستد و مردم از آن بالا، از وعده های که داده بود سوال بپرسند.💎
☄ عشق آبادی
#منکرات_تبلیغاتی #وعده_دروغ
#مراقبت_راستگویی_انتخابات
💐 @elmikowsar
#آقازاده
#داستانک
آقازاده بود اما نه از آنهایی که به خاطر سواستفاده از شغل پدر پولدار شده باشد. بعد از فوت پدر کشاورز و زحمتکشش مقدار زیادی زمین مرغوب و ثروت حلال به او رسیده بود. برادرهایش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بودند.
یک روز او را با موتور جلو مسجد دیدم و پرسیدم:
- چرا با ماشین نمیای مسجد؟!
- نمیشه! خیلیا با دوچرخه و پیاده میان مسجد، چه جوری من با ماشین بیام؟
سال آخر دیپلم بود و شب مهمانش بودم. آخر شب شد و مادرش دو دست رختخواب تمیز و شیک برایمان پهن کرد. مادرش که رفت رختخوابش را جمع کرد. پوتین هایش را زیر سرش گذاشت و روی فرش خوابید. با تعجب پرسیدم:
- موجی شدی؟!
لبخندی زد و پاسخ داد:
- اگه رو رختخواب نرم بخابم، لذتش اجازه نمیده برم جبهه!
👤شهید سید سعید پورجندقی
📱 فارس، ۳۰ تیر، ۹۱.
.
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
هدایت شده از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
#داستانک
کمونیستها با تبلیغ دین مخالف بودند. ولی شیخ دست بردار تبلیغ دین نبود. احضارش کردند. 👳
بیاعتنا تسبیح میچرخاند و زمین را نگاه میکرد. «باقراُف» عصبانی شد. دستش را روی میز کوبید و داد زد:📣
«شیخ! میدونی من کیام؟! 🤔
میرجعفر باقراّف، حاکم مطلق آذربایجان، جانشین استالین بزرگ!» شیخ غنی هم دستش را روی میز کوبید و گفت: 🗣
«تو هم میدونی من کیام؟!😇
شیخ غنی، بنده خدا، جانشین امام زمان (عج).» 📿
شیخ دوباره دستش را محکمتر روی میز کوبید و فریاد زد:💎🗣
«میفهمی یعنی چی؟!» ضربهش آنقدر محکم بود که دواتِ روی میز پرت شد و صورت «باقراُف» را سیاه کرد.🌑◼️
«شیخ غنی بادکوبهای» بلند شد و رفت. هیچ کس جرأت نکرد جلویش را بگیرد.👌🦋
#نهی_از_منکر_مسئولین
#نهی_از_ظلم_استکبار
#شجاعت
💐@farhangikowsar
🏷 #داستانک
شهیدی که به فقرای مسیحی کمک میکرد 😳👇
تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونهای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه.
🌹 شهید ابراهیم هادی
📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
.
🏷 #داستانک
🏵 سفرهی رنگارنگِ رئیسجمهور
دمغ بود. میدانستم با بنیصدر میانهی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحثشان شده. بچهها پرسیدند «خونهی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخمهایش محکمتر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟»
آدمی نبود ساده از کنار سفرههای غیرساده بگذرد.
🌹 شهید کلاهدوز
📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران)
کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستانک
🔺️تضاد
وارد کابینه شد و دستور حمله داد
مخالفی راجع به وحشی گری
در این کابینه نیست.
با افتخار و صِدای رَسا رَسم مردانگی
را خاموش کرد در سازِمان ها
کروات های رنگارنگ
خطِ تیزِ اُتو
دادگاه لاههِ لایِ رَدپای بنیامین رَنده شد.
کابارهِ
برج های آوارهِ
لب ساحل و آهنگ های عِبری
شهر روشنْ اما امید ، خاموش است.
تَضاد
شهر خاموش اما امید روشن ،
(کمی آن طرف تر...)
پوشیده بودن کافیست خطِ اُتو معنایی ندارد.
او به دنبال چند پارچه برای بستن
پاهای کوچکش بود
اینجا آفتاب سایهِ ی سَنگ ریزهِ های
روی جاده را پُر رنگ تر می کند.
کودک یک ساله حرف زدن را یاد گرفت
بابا و مامان نمی گوید
اولین واژه ای که آموخت موشک بود.
لَمسِ لَحنِ لَعنِ پادهاشان عرب
از حنجره ها تیز است.
اینجا خرابی ها روزانه ست
اما ساختن هم جریان دارد.
✍#صادق_احمدی
#میز_فلسطین_غزه
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستانک
🔻به وقت #نماز
در کنار جاده مشهد به گناباد چند ساعتی زیر نور بی رحم خورشید ایستاده بودند. بالاخره درشکه ای توقف کرد و سوار شدند. مقداری از راه طولانی در پیش رو گذشت و زن به مرد درشکه چی چند بار گفت:
- وقت نمازه نگه دار!
مرد با بی تفاوتی جواب داد:
- تو این بیابون چه وقت نمازه؟! اگه نگه دارم منتظر نمی مونم ها عجله دارم...!
آنها به سمت درخت ها رفتند و زن با آب جوی وضو گرفت. نمازش که تمام شد نگاهش به محمد تقی افتاد که گوشه چادرش را گرفته و گریه می کند. دست نوازش به سرش کشید و پرسید:
- چی شده پسرم؟
- می ترسم! حالا چه جوری بریم شهر؟ درشکه رفت!
- خدای ماهم بزرگه، خودش کمک می کنه!
ساعتی بعد درشکه فرماندار گناباد از راه رسید. درشکه چی به آنها اشاره کرد....
فرماندار کنار درشکه چی نشست و محمدتقی و مادرش سوار شدند.
محمد تقی خیره به جاده، آخرین سوره ای که در مکتب خانه یاد گرفته بود را زیر لب زمزمه می کرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اذا جاء نصرالله والفتح....
📔ملکوتی خاک نشین، ص۷۱
#روابطعمومیواموربینالملل
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستانک
صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم:
«روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت:
- همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده!
وارد دارالخلافه شدیم و خلفیه با احترام زیاد گفت:
- سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره ام شو!
در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد.
پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد.
پس از مدتی معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم.
یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد:
- گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- گندم نه، دینم را فروخته ام!»
از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود.
📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸
✍️ عشقآبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد. هنوز ازدواج نکرده بودیم و بیصبرانه میخواستم ببینم که هدیه چیست. کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم: یک روسری قرمز با گلهای درشت! شگفتزده به چهره متبسم او زل زدم. گفت: «بچهها (ی مدرسه) دوست دارند شما را با روسری ببیند». بعد از آن، کسی مرا بیحجاب ندید. من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میکنند که شما چرا خانمی بیحجاب به مؤسسه میآوری... نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد. اینها روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد....
📔نگاهی به زندگی شهید چمران، ص۵۰
☄ #زنوخانواده_حجاب
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
چقد قشنگ با رفتارش کمونیست رو تحت تاثیر قرار داد 😌👇👇
۱۷ شهریور سال ۱۳۵۶ بود و از شلوغی زندانها، سلولهای انفرادی، دو نفره شده بود.
مردی با سبیلهای پرپشت، روی سکوی سلول خواب بود که با صدای باز شدن در بیدار شد و دید مامورهای زندان سید پیری را وارد سلول کردند...
صبح زود قبل از طلوع آفتاب نوازش دستی را روی صورتش حس کرد. بیدار شد و پیرمرد سید گفت:
آقای عزیز نمازتان قضا نشود!
مرد با عصبانیت پاسخ داد:
- من کمونیستم! نماز نمیخونم!
- خیلی ببخشید! معذرت میخوام! شما رو بد خواب کردم! منو ببخشید!
مرد پس از سکوتهای طولانی و تنهایی سلول با صدای دلنشین و آرام صوت قرآن پیرمرد به خواب فرو رفت. وقتی بیدار شد پیرمرد با لبخند گفت:
- برای صبح بازهم معذرت میخوام...
مرد از این همه ادب شرمنده شد روی سکو نشست و گفت:
- چوب کاری نفرمایید آقا، بفرمایید روی سکو من برم پایین!
- نه همین جا خوبه شما زودتر از من زندانی شدید، روی سکو جای شماست!
چند روز بعد پیرمرد را بردند و دل مرد زندانی گرفت. به رفتارش با یک کمونیست، محبت و حرفهای قشنگ و لبخندهای مهربان او عادت کرده بود...
مامورها ظرف غذا را که آوردند پرسید:
- این پیرمرد سید که بود؟!
- دستغیب، دستغیب شیرازی!
مامورها رفتند و مرد بیاشتها، به ظرف غذا خیره شد و زیر لب گفت:
- دستغیب نه! آقای دستغیب، آقای دستغیب شیرازی!
📚 یادواره شهید دستغیب، ص۲۸.
✍️ عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
☄نمکخدا
مرد همانطور که خمیازه می کشید خدمت ملامحمد تقی مجلسی رسید و داستان همسایه عرق خور و قماربازش را تعریف کرد.
- بله جناب شیخ، شب ها آسایش و خواب نداریم چه کنیم؟
- امشب همسایه و دوستانش را برای شام دعوت کن! من هم خواهم آمد!
مرد عطار همان کار را انجام داد. همسایه تا وارد اتاق خانه شد شیخ را دید. به سمت دوستانش برگشت و آرام گفت:
- می خواهم روی شیخ را کم کنم!
با صدای صاف کرده گفت:
- شیوه ای که شما در زندگی دارید درست است؟ یا کاری که ما انجام می دهیم؟! ما عرق می خوریم و قمار می کنیم اما نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم!
ملامحمد تقی مجلسی گفت:
- من این مطلب را قبول ندارم!
- چرا؟ عین حقیقت و به خدا قسم راست گفتم!
شیخ چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد:
- تا به حال نمک خدا را خورده اید؟!
سکوت اتاق را فراگرفت. پس از چند دقیقه همسایه و دوستانش آرام از خانه مرد عطار بیرون آمدند.
فردای آن شب مرد همسایه قمارباز، سرافکنده و غسل کرده برای توبه در خانه ملامحمد تقی را زد.
📔علامه مجلسی مردی از فردا، ص ۲۴
✍️عشقآبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷#داستانک
☄بادکوبهای
کمونیستها با تبلیغ دین مخالف بودند. ولی شیخ دست بردار تبلیغ دین نبود. احضارش کردند.
بیاعتنا تسبیح میچرخاند و زمین را نگاه میکرد. «باقراُف» عصبانی شد. دستش را روی میز کوبید و داد زد:
«شیخ! میدونی من کیام؟!
میرجعفر باقراّف، حاکم مطلق آذربایجان، جانشین استالین بزرگ!» شیخ غنی هم دستش را روی میز کوبید و گفت:
«تو هم میدونی من کیام؟!
شیخ غنی، بنده خدا، جانشین امام زمان (عج).»
شیخ دوباره دستش را محکمتر روی میز کوبید و فریاد زد:
«میفهمی یعنی چی؟!» ضربهش آنقدر محکم بود که دواتِ روی میز پرت شد و صورت «باقراُف» را سیاه کرد.
«شیخ غنی بادکوبهای» بلند شد و رفت. هیچ کس جرأت نکرد جلو او را بگیرد.
#نهی_از_ظلم_استکبار
#شجاعت
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستانک
♨️ سگِ دزدگیر
زمانی كه نصرت الدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس كرد كه دولت ایران یكصد سگ از انگلستان خریداری و وارد كند. او گفت: این سگها شناسنامه دارند، نژادشان مشخص است و به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
سید حسن مدرس دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، چرا؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست. مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسكوت ماند.
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
💢 سربازا زندانیش کرده بودن ولی...
ظهر داغ تابستان نجف بود و چند ماهی از محاصره خانه آیت الله صدر، توسط نیروهای بعثی می گذشت. به جز عده کمی از شاگردان و آشنایان، فرد دیگری اجازه رفت و آمد، نداشت...
آقای صدر کنار پنجره اتاق ایستاده بود و گفت:
- لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم، انالله و انا الیه راجعون!
شیخ محمدرضا یکی از شاگردهای نزدیک ایشان پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
- بیا جلوتر و ببین!
شیخ محمدرضا بیرون را نگاه کرد. چند سرباز زیر آفتاب داغ نجف ایستاده بودند.
- سربازا رو دیدی؟ بیچاره ها تشنن! یه فرمانده هم اینجا نیست. دلم می سوزه براشون! کاش می شد آب خنک بهشون بدیم!
شیخ با تعجب گفت:
- اینا جنایتکارن! چند وقته شما و خونه رو محاصره کردن! تو دل خانواده و بچه ها ترس و وحشت انداختن! چه جوری بهشون رحم کنیم؟!
آقای صدر اندکی صبر کرد و پاسخ داد:
- احساست رو درک می کنم اما انحراف و بدبختی اینا از شرایط بد زمانهس! شاید خانواده سالمی نداشتن و درست تریبت نشدن والا دیندار بودن! به همین دلیل باید بهشون رحم کنیم!
شیخ محمدرضا در برابر عظمت روح و قلب مهربان استادش سکوت کرد. آقای صدر چند دقیقه بعد حاج عباس خادم خانه را صدا زد و گفت:
- آب خنک برای سربازای اطرف خونه ببر! تشنهن!
- ببخشید برای کی آب ببرم؟!؟
- سربازایی که بیرون خونه نگهبانی میدن!
حاج عباس با پارچ بزرگ آب خنک و لیوان به کوچه رفت...
مدتی گذشت و سربازها مرید آقای صدر شدند. اما یکی از افسران بعثی باخبر شد و آن چهار سرباز را به بغداد منتقل کرد.
📖 شهید صدر بر بلندای اندیشه و جهاد، ص۱۲۶.
✍️ عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستانک
🔻دزد و روضه!
🔸ساعت از دو نیم نصف شب گذشته بود. برادر کوچکتر پرسید:
- آخه محله فقیرنشین دزدی داره؟ داداش؟!
- راه بیا! حواست به زیرپات باشه نیفتی پایین! همین دیگه
- حالیت نی! بعضی پولدارا از ترسِ پولاشون، میان این ورا.!!
برادر بزرگتر، روی یکی از دیوارهای خانه ای نشست، در همین زمان شیخ هادی آستین بالا زده، وارد حیاط شد و تا نگاهش به دیوار خانه افتاد، دزد دست و پایش را گم کرد و داخل باغچه افتاد! شیخ با عجله به سمتش رفت، پایش را نگاه کرد و با لحنی مهربان گفت:
- چیزی نشده، بیا بریم رو تخت بشین! من الان برمی گردم!
شیخ با سینی چایی و چند تکه نان برگشت و دزد دوم را دید، لبخندی زد و گفت:
- فکر کردم تنهایی! اما همکارت پشت بامه، بگو بیاد پایین!
برادر کوچکتر با ترس و لرز از راه پله پایین آمد.
- سلام! خوش اومدی! تا من نماز میخونم از خودتون پذیرایی کنید!
دو برادر فقط با تعجب به هم نگاه می کردند، این عجیب ترین شب زندگی آنها بود...
نمازِ شیخ تمام شد. رو به دو برادر کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین میخام براتون روضه بخونم!
آنها به علامت رضایت سری تکان دادند...
ظهر روز بعد دوبرادر که توبه کرده بودند، برای شرکت در نماز جماعت شیخ هادی نجم آبادی، راهی مسجد بزرگ شهر شدند.
📔سیمای بزرگان، ص۲۶۸.
✍️عشق آبادی
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
📃 امتحان
آقای امین، مدیر دبیرستان علویه دمشق، نامه ارسالی بسّام حسین، یکی از دانش آموزانِ شیعه ای که برای ادامه تحصیل، به امریکا رفته بود را، باز کرد.
حسین بعد از سلام و گفتن شرایط جامعه امریکا و آزادی بی قید و شرط آنجا، نوشته بود:
«دو هفته قبل، امتحان شفاهی با حضور گروهی از استادها در حال برگزاری بود. هر دانشجو ده دقیقه فرصت داشت به پرسش های آنها پاسخ دهد. اسم من و دوست لبنانیم در آخر لیست قرار داشت.
نزدیک غروب شد و ناگهان یادم افتاد نماز عصرم را نخوانده ام، به سمت در خروجی رفتم، دوستم صدا زد:
- حسین کجا می ری؟ الان نوبت ما میشه، استادا غیبت می زنن ها! منتظر نمیشن!
- نماز عصرم و نخوندم، وقت نماز میگذره! هر چه بادا باد!
وارد حیاط شدم وضو گرفتم و زیر یکی از درخت ها، نمازم را خواندم. وقتی برگشتم فقط دوستم در سالن بود. به سمتم آمد و گفت:
- حسین! باورت نمیشه! میخاستن غیبت بزنن، گفتم رفتی نماز بخونی، میدونی چی گفتن؟
- چی گفتن؟
- گفتن چون این دانشجو در انجام وظیفه دینی خودش جدیه، درست نیست براش غیبت رد کنیم! حالا هم برای تشویق و قدردانی، جلسه خصوصی گذاشتن برات، بدو برو...»
آقای سید محسن امین، با لبخند رضایت و اشک شوق، نامه را داخل پاکت گذاشت...
📖 پند تاریخ، موسی خسروی، ص۲۲۶.
🖋 عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
🔶 شراب و نماز
حاج علی اکبر در بازگشت از سرکشی املاک، بین مسیر شریف آباد و مشهد برف گیر شد. قبل از غروب آفتاب خودش را به قهوه خانه «حوض» حاج مهدی رساند. روی یکی از سکوها نشست، عده ای دیگر هم آمده بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چند مرد، همراه خانم های بدحجاب و آرایش کرده، شیشه مشروب به دست وارد قهوه خانه شدند. مردها، مشغول شراب خوردن شدند و زن ها وسط قهوه خانه می رقصیدند. حاج علی اکبر از جا بلند شد و نمی دانست تنهایی چه کاری انجام دهد کنار پنجره ایستاد و به برف ها خیره شد.
با ناراحتی در فکر فرو رفته بود که در قهوه خانه باز شد. حاج آخوند ملاعباس تربتی با چهار مرد همراه، وارد شدند. حاج علی اکبر آنها را شناخت جلو رفت و سلام کرد...
ملاعباس با بی اعتنایی به رقص زن ها به سمت قهوه چی رفت پس از سلام گفت:
- اگه اجازه بدین امشبو اینجا بمونیم!
- خوش اومدید! اون سکو خالیه.
- ممنونم. ببخشید قبله کدوم طرفه؟
قهوه چی قبله را نشان داد و ملاعباس که وضو داشت به نماز ایستاد. چهار مرد همراه و چند مسافر دیگر به او اقتدا کردند. حاج علی اکبر سریع وضو گرفت و به آنها پیوست.
مرد قهوه چی آخرین نفری بود که آستین بالا زد...
نماز مغرب و عشا تمام شد. حاج علی اکبر برگشت، اثری از آن مردها و زن ها نبود. بساطشان را جمع کرده و از آنجا رفته بودند!
📓 حسینعلیراشد، فضیلتهای فراموش شده، ص۱۲۸.
✍️ عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
🍃شهیدی که به فقرای مسیحی کمک میکرد 😳👇
تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونهای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه.
🌹 شهید ابراهیم هادی
📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷 #داستانک
❄️ شوخی
پیرمرد روحانی با دختربچه مریض که در آغوشش بود وارد مطب دکتر ضیاالاطبا شد و آخر صف روی صندلی نشست.
دکتر که روحانی را شناخت گفت:
- سلام حاج آقای آخوند! بیایید اول صف مریض شما رو ببینم معطل نشین!
- نه! نوبت من اینجاس! بیمارای دیگه از من جلوترن!
دکتر مشغول معاینه شد و به خانم روستایی که نوبتش شده بود گفت:
- نسخه قبلیت رو بده.
- خوردم!
- دکتر با تعجب پرسید: خود نسخه رو خوردی؟
- بله! جوشوندم و خوردم!
دکتر با صدای بلند خندید و با تمسخر گفت:
- حیف نونی که شوهرت میده تو میخوری!
خانوم های حاضر در مطب پوزخند زدند و مشغول حرفهای در گوشی شدند.
دکتر پس از معاینه، با تاکید این که داروهای داخل نسخه را، از داروخانه بگیرد و بخورد، نسخه جدیدی نوشت...
خانم روستایی با سر پایین و شرمندگی از مطب خارج شد.
نوبت پیرمرد روحانی رسید، دکتر دختربچه را معاینه کرد و نسخه را به او داد و گفت:
- جای نگرانی نیست! امید به خدا زود خوب میشه!
- ممنونم، عاقبت به خیر بشی آقای دکتر! صحبتی با شما دارم!
- بفرمایید!
- حرفی که به زن بیمار زدید، درست نبود! زن ها به او خندیدن شرمنده شد! کار خوبی نبود!
حاج آخوند ملاعباس تربتی، خداحافظی کرد و از مطب خارج شد و دکتر به فکر فرو رفت، سری تکان داد و زیر لب گفت:
- چه شوخی های می کردم و نمی دونستم رو طرف مقابل تاثیر بد می زاره... خدا خیرت بده حاج آقا، خدا...
📚 حسینعلی راشد، فضیلتهای فراموش شده، ص۱۲۶.
✍️ عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir