#داستان_کوتاه
❇️ آویز آینه
📝 خورشید در پس ابر پنهان بود و نم نم باران، روی آسفالتِ جاده میریخت و برف پاک کن ماشینِ خاور که هم سن و سال پدر اصغرآقا بود، با صدای قریچ قریچِ همیشگی، قطرههای باران را از روی شیشه، پاک میکرد.
اصغرآقا، نامِ ماشینِ یادگار پدرش را، برای طرح تعویض، نوشته بود و به خاطر قرض و بدهی زیاد، تا تماس آنها، روی آن کار میکرد.
باران شدید شده بود و جاده لغزندهتر، همانطور که اصغرآقا در فکر و خیال تحویل ماشین جدید و خلاص شدن از خاور کهنه فرو رفته بود، صدای ترانه را زیاد کرد.
جاده دو طرفه و باریک بود، نور چراغ ماشینها از روبرو در چشمهایش میافتاد، برف پاککن خسته، دیگر توان تمیز کردن شیشه را نداشت، رعد و برق با صدای مهیب، اطرافِ جاده را چند ثانیه روشن میکرد. در همین زمان ماشین به پیچ تندِ خطرناکی نزدیک شد، اصغرآقا پا روی پدال ترمز گذاشت اما به خاطر بار بیش از حد، فرسوده بودن و لغزندگی جاده، خبری از ایستادن نبود، اصغر که نمیتوانست پیچ را رد کند و از روبرو ماشین به سمتش میآمد، فرمان را چرخاند، قبل از برخورد با تپه بیرون جاده و واژگونی، تصویر همسر و بچههایش جلوی چشمش ظاهر شد و اصغر با خود عهدی بست و خدا را صدا زد... .
درِ قسمتِ شاگرد خاور، روی زمین بود و تصویر زن بدحجاب، در شکل مربع که آویزانِ آینه بود و انگار به اصغرآقا میخندید، با برف پاککنهای شکسته به این طرف و آن طرف میرفت... .
چند ماه از این اتفاق گذشت، ساعت ماشین جدید، وقت اذان را نشان میداد، اصغر آقا دست به آویز آینهی جلو که در شکل دایرهای نام خدا حک شده بود زد و برای نماز، کنار قهوهخانه قدیمی آنطرفِ جاده ایستاد.
🖊عشقآبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
🚕 رانندهی جوان
✍️ طاهره اسماعیلنیا بانوی ایرانی که به واسطهی شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است میگوید: 👇
در یکی از تابستانهایی که در برزیل بودیم، فاطمه بیمار شد. با توجه به کارهایی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده سالهام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار شدیم.
راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم، به ما گفت: «الان تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت میشوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و میتوانید حجاب خود را بردارید».
در جواب گفتم: «بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان میکند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند است». سپس راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، و بعد ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که رانندهی جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من اینطور زندگی را بیشتر دوست دارم و با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش بهحال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او، پوششتان را حفظ کردید. پس از معذرتخواهی ادامه داد: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به زور حجاب نمیگذارد.
📚 سایت روزنامه همشهری ۲۴ تیرماه ۱۴۰۱
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
✅ افسانه اما واقعیت
📝مرد رمال و غیبگویی که در دربار پادشاه حقوق خوبی دریافت میکرد. تصمیم گرفت علمش را به پسرش یاد دهد تا بعد از او جانشینش شود. مدتی گذشت تا این که پسر به پادشاه معرفی شد. شاه برای امتحان تخممرغی در دستش گرفت و پرسید:
- در دست من چیست؟
- وسطش زرد و اطرافش سفید است؟
- بله!
- سنگ آسیابی است که در وسطش هویچ ریختهاند!!
شاه اخمهایش را در هم کشید و رو به مرد رمال کرد و گفت:
- چه علمی به او یاد دادهای؟!؟
- نمیدانم مشکل کار کجاست! چند روز فرصت میخواهم…
پس از چند روز مرد رمال و پسرش خدمت پادشاه رسیدند. شاه سؤالی پرسید... پسر اندکی فکر کرد و پاسخ درست را گفت...!
پادشاه لبخند زد و از مرد رمال پرسید:
- در این مدت چه اتفاقی افتاد!؟
- روش درس دادنم را اصلاح کردم. به جای حفظ کردن تنها، تفکر و تعقل هم، به او آموختم!
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
📌 دزد و روضه
✍️ ساعت از دو نیم نصف شب گذشته بود. برادر کوچکتر پرسید:
- آخه محله فقیرنشین دزدی داره؟ داداش؟!
- راه بیا! حواست به زیرپات باشه نیفتی پایین!
همین دیگه حالیت نی! بعضی پولدارا از ترسِ پولاشون، میان این ورا!!
برادر بزرگتر، روی یکی از دیوارهای خانهای نشست، در همین زمان شیخ هادی آستین بالا زده، وارد حیاط شد و تا نگاهش به دیوار خانه افتاد، دزد دست و پایش را گم کرد و داخل باغچه افتاد! شیخ با عجله به سمتش رفت، پایش را نگاه کرد و با لحنی مهربان گفت:
- چیزی نشده، بیا بریم رو تخت بشین! من الان بر میگردم!
شیخ با سینی چایی و چند تکه نان برگشت و دزد دوم را دید، لبخندی زد و گفت:
- فکر کردم تنهایی! اما همکارت پشت بامه، بگو بیاد پایین!
برادر کوچکتر با ترس و لرز از راه پله پایین آمد.
- سلام! خوش اومدی! تا من نماز می خونم از خودتون پذیرایی کنید!
دو برادر فقط با تعجب به هم نگاه میکردند، این عجیبترین شب زندگی آنها بود... .
نمازِ شیخ تمام شد. رو به دو برادر کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین میخام براتون روضه بخونم!
آنها به علامت رضایت سری تکان دادند... .
ظهر روز بعد دو برادر که توبه کرده بودند، برای شرکت در نماز جماعت شیخ هادی نجم آبادی، راهی مسجد بزرگ شهر شدند.
📚 سیمای بزرگان، ص268
🖊عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
🔰روایت یک داستان واقعی!
📎📝چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
📃 امتحان
آقای امین، مدیر دبیرستان علویه دمشق، نامه ارسالی بسّام حسین، یکی از دانش آموزانِ شیعه ای که برای ادامه تحصیل، به امریکا رفته بود را، باز کرد.
حسین بعد از سلام و گفتن شرایط جامعه امریکا و آزادی بی قید و شرط آنجا، نوشته بود:
«دو هفته قبل، امتحان شفاهی با حضور گروهی از استادها در حال برگزاری بود. هر دانشجو 10 دقیقه فرصت داشت به پرسش های آنها پاسخ دهد. اسم من و دوست لبنانیم در آخر لیست قرار داشت.
نزدیک غروب شد و ناگهان یادم افتاد نماز عصرم را نخوانده ام، به سمت در خروجی رفتم، دوستم صدا زد:
- حسین کجا می ری؟ الان نوبت ما میشه، استادا غیبت میزنن ها! منتظر نمیشن!
- نماز عصرمو نخوندم، وقت نماز میگذره! هر چه بادا باد!
وارد حیاط شدم وضو گرفتم و زیر یکی از درخت ها، نمازم را خواندم. وقتی برگشتم فقط دوستم در سالن بود. به سمتم آمد و گفت:
- حسین! باورت نمیشه! میخاستن غیبت بزنن، گفتم رفتی نماز بخونی، میدونی چی گفتن؟
- چی گفتن؟
- گفتن چون این دانشجو در انجام وظیفه دینی خودش جدیه، درست نیست براش غیبت رد کنیم! حالا هم برای تشویق و قدردانی، جلسه خصوصی گذاشتن برات، بدو برو...»
آقای سید محسن امین، با لبخند رضایت و اشک شوق، نامه را داخل پاکت گذاشت...
📖 پند تاریخ، موسی خسروی، ص۲۲۶.
🖋 عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
🔻باید و نباید
🔸کار من و دوستم که در بازار رو به روی هم، حجره پارچه فروشی داشتیم، کساد شده بود. نمی دانستیم مشکل کار کجاست! پارچه های مرغوب، برخورد خوب و حتی دفتر نسیه هم داشتیم.
یکی از دوستان که از مشکل ما باخبر بود پیشنهاد داد به منزل حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی برویم...
چند روز بعد به منزل شیخ رفتیم، جمعیت زیادی آمده بودند. پس از مدتی شیخ وارد شد و اشاره کرد... نزدیک شدیم و نشستیم.
نگاهش را به ما دوخت و بی مقدمه گفت:
- یکی از شما باید کاری کند که نمی کند! دیگری کاری می کند که نباید بکند! بروید به وظیفه خود عمل کنید تا وضع شما اصلاح شود!
خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. غرق در صحبت های او بودیم که گفتم:
- راستش، چند ماه است خواندن نماز را ترک کرده ام!
- من هم مدتهاست شراب می خورم! هیچ کس خبر ندارد حتی زن و بچه ام! سعی می کنم ترک کنم...
- سعی می کنی؟ باید ترک کنی! از همین امروز...
- پس تو هم نمازت را بخوان از همین امروز....
خدا خواست آستین همت بالا زدیم... پس از مدتی حسابی سرمان شلوغ شد و... هر روز ظهر برای شرکت در نماز جماعت حجرههایمان را می بستیم...
📔نشان از بی نشان ها، ص۵۷.
✍️عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
-غذایی هست بیاری؟
+به خدا قسم دو روزه خودم و حسن و حسین غذا نخوردیم.
-چرا نگفتی تا براتون غذایی تهیه کنم؟
+از خدا شرم میکنم چیزی ازت بخوام که تواناییشو نداری.
از خانه بیرون رفت و دیناری قرض گرفت. مقداد را دید که پریشان و ناراحت نشسته.
+مقداد! چی شده تو این هوای داغ و سوزان از خونه اومدی بیرون؟
- برادر! به خاطر خدا، از حالم جویا نشو!
+ غیرممکنه تا از حالت خبردار نشم رهات کنم برم.
-خونوادم از گرسنگی به خودشون میپیچن. طاقت دیدن گریه و بیتابیشونو نداشتم، از خونه زدم بیرون.
اشک از چشمان امام علی علیه السلام بر محاسنش جاری شد و گفت:
به خدا قسم همون چیزی که تو رو نگران از خونه بیرون آورده، منو هم از خونه بیرون آورد. دیناری قرض کردم ولی تو رو بر خودم مقدّم میکنم.
دینار را به مقداد داد و خودش به مسجد رفت....
📜امالی طوسی، ج 2، ص 230 تا 228.
📜مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 77
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
🔻به وقت نماز
در کنار جاده مشهد به گناباد چند ساعتی زیر نور بی رحم خورشید ایستاده بودند. بالاخره درشکه ای توقف کرد و سوار شدند. مقداری از راه طولانی در پیش رو گذشت و زن به مرد درشکه چی چند بار گفت:
- وقت نمازه نگه دار!
مرد با بی تفاوتی جواب داد:
- تو این بیابون چه وقت نمازه؟! اگه نگه دارم منتظر نمی مونم ها عجله دارم...!
آنها به سمت درخت ها رفتند و زن با آب جوی وضو گرفت. نمازش که تمام شد نگاهش به محمد تقی افتاد که گوشه چادرش را گرفته و گریه می کند. دست نوازش به سرش کشید و پرسید:
- چی شده پسرم؟
- می ترسم! حالا چه جوری بریم شهر؟ درشکه رفت!
- خدای ماهم بزرگه، خودش کمک می کنه!
ساعتی بعد درشکه فرماندار گناباد از راه رسید. درشکه چی به آنها اشاره کرد....
فرماندار کنار درشکه چی نشست و محمدتقی و مادرش سوار شدند.
محمد تقی خیره به جاده، آخرین سوره ای که در مکتب خانه یاد گرفته بود را زیر لب زمزمه می کرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اذا جأ نصرالله والفتح....
📔ملکوتی خاک نشین ص۷۱
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
داشتم نقش دخترانگی هایم را به خوبی ایفا می کردم و در همان حالت روی گلدان های مادرم هوار شده بودم و با دقت نگاهشان می کردم.
در حال زیر و رو کردن برگ ها بودم که ناگهان چشمم به ریحان افتاد. همان لحظه و بدون مکث از او پرسیدم:
- قضیه ی این ریحون چیه؟ اونم کنار گل گندمی؟
زیر لب لبخندی زد و پاسخ داد:
- چن روز پیش داشتم سبزی پاک می کردم یه ریحون با ریشه دیدم همون موقع کاشتم تو گلدون کنار گندمی، الانم می بینی سبز مونده و زنده اس هنوز!
بعد از تعریف کردن قضیه ی ریحان به فکر فرو رفته بودم که مادرم دستی روی سرم کشید و گفت:
- دخترم آدما هم همین شکلین، اگه ریشه دار باشن شاید اشتباه کنن اما هیج وقت نمی گندن و خراب نمیشن و دوباره سبز میشن... .
📙کوثر بلاگ
🖋نوشته های دم صبح
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
از درون احساس تهی بودن می کرد، حجم وارد شده به مغزش را نمی توانست تجزیه و تحلیل کند، از جا بلند شد به سمت کمد رفت و کامواهایش را که مدتی به حال خود رها کرده بود، برداشت. باید می بافت یک زیر و یکی رو، تا بتواند به خودش مسلط شود. هم زمان با بافتن خودِ درونش شروع به سخن گفتن کرد:
تا کی میخای بمونی، بسازی و بسوزی؟ یک عمر از تمام عقلانیت محروم شدی، تو به من بدهکاری؟ پس خودِ من کجاست؟
از جا بلند شد تصمیم داشت کنار بافتنی خودش را به یک فنجان چای داغ مهمان کند.
همزمان که لبهایش را به چای خوش عطر، تر می کرد با خودش می اندیشید چه خوب فرزندانش را تربیت کرده است هر کدام در جایی مشغول خدمت به خلق خدا هستند اما شغلش را از دست داده بود و حتی از نوشتن گذشته بود...
چنان در افکارش غوطه ور بود که نفهمید چندین رج را بافته. لحظه ای مکث کرد به قلاب ها و کامواها خیره شد.
باید می نوشت باید جای این میله ی بافتنی قلم به دست می گرفت، از نوشتنش سالهاست گذشته ولی او می توانست، خودِ درونش به او کمک می کرد.
مانند تیر رها شده از کمان بلند شد سمت کتابخانه رفت دفتر و قلمش را برداشت و راهی اتاقش شد...
از شیشه های پشت پنجره تنها کامواها و چای یخ زده فنجان دیده می شد و زنی که برای آرزوهایش به سمت موفقیت پرواز می کرد.
📙کوثر بلاگ
🖋مهدای مهدی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
🔰 نمک خدا
مرد همانطور که خمیازه می کشید خدمت ملامحمد تقی مجلسی رسید و داستان همسایه عرق خور و قماربازش را تعریف کرد.
- بله جناب شیخ، شب ها آسایش و خواب نداریم چه کنیم؟
- امشب همسایه و دوستانش را برای شام دعوت کن! من هم خواهم آمد!
مرد عطار همان کار را انجام داد. همسایه تا وارد اتاق خانه شد شیخ را دید. به سمت دوستانش برگشت و آرام گفت:
- می خواهم روی شیخ را کم کنم!
با صدای صاف کرده گفت:
- شیوه ای که شما در زندگی دارید درست است؟ یا کاری که ما انجام می دهیم؟! ما عرق می خوریم و قمار می کنیم اما نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم!
ملامحمد تقی مجلسی گفت:
- من این مطلب را قبول ندارم!
- چرا؟ عین حقیقت و به خدا قسم راست گفتم!
شیخ چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد:
- تا به حال نمک خدا را خورده اید؟!
سکوت اتاق را فراگرفت. پس از چند دقیقه همسایه و دوستانش آرام از خانه مرد عطار بیرون آمدند.
فردای آن شب مرد همسایه قمارباز، سرافکنده و غسل کرده برای توبه در خانه ملامحمد تقی را زد.
📔علامه مجلسی مردی از فردا، ص ۲۴
✍️صالحه ملبوبی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم:
«روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت:
- همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده!
وارد دارالخلافه شدیم و خلیفه با احترام زیاد گفت:
- سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره ام شو!
در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد.
پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد.
پس از مدتی معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم.
یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد:
- گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- گندم نه، دینم را فروخته ام!»
از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود.
📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸
✍️احمدی عشقآبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🏷 #داستان_کوتاه
🎞 بازی یک فیلم کوچک
نامه ای که صاحبخانه به من داد را باز کردم، بوی عطر مهدی به همراه یادِ خاطره آن روز در اتاق پیچید...
تازه غروب شده بود و مهدی پس از مدتها خسته و خاک آلود از راه رسید. با همان لباس های خاکی، برای جشن یکی از دوستانش به ارومیه رفتیم. پس از خوردن شام ساده ای خوابیدیم.
صبح زود با لحن آرام همیشگی صدا زد و گفت:
- حاج خانم نمازت قضا نشه!
وضو گرفتیم و نماز خواندیم. ساعتی بعد آفتاب طلوع کرد اما اهل خانه هنوز خواب بودند. مهدی نگاهم کرد و گفت:
- نمازشان قضا شد. باید یه جوری بهشون تذکر بدیم!
- چه جوری مثلا؟
- باید کمک کنی یه فیلم کوچک بازی کنیم! فقط موقع اجراش باید بری تو حس و اصلاً فکر نکنی داری نقش بازی میکنی! ببین سر سفره صبحانه، از دستت عصبانی میشم. سرت داد میکشم و میگم چرا پا نشدی نمازتو بخونی؟ چرا بی توجهی کردی؟ چند تا از این جملهها میگم. اما به در میگم که دیوار بشنوه، متوجه شدی؟ از پس اجرای نقشت برمیای؟
- نه نمیتونم!
- چرا؟ نقش به این سادگی که کاری نداره! یه تذکر کوچولو میدیم جوری که ناراحت نشن.
- آخه تا حالا ندیدم عصبانی بشی، همین که سرم داد بکشی خنده ام میگیره!
مهدی با اصرار گفت:
- اما این کار لازمه!
- گفتم که نمیتونم.
مهدی دیگر اصرار نکرد. قلم و کاغذی از جیبش درآورد و شروع به نوشتن کرد. نمیدانستم چه مینویسد. چیزی هم نپرسیدم. ساعتی بعد برای خوردن صبحانه رفتیم. مهدی سر سفره ساکت بود.»
کاغذ نامه را بستم و تازه فهمیدم مهدی برای آنها نامه ای در مورد اهمیت نماز نوشته بود.
#شهید مهدی باکری
✍️صالحه ملبوبی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
✍️آب از دستش نمی چکد
ورودی راهروی مسجد ایستاده بود. از دور او را می دیدم با یک دختر پنج شش ساله که مدام چادرِ مادرش را می کشید و بهانه می گرفت.
مادرش از زیر چادر بازوی ظریف دختر بچه را نیشگون گرفت و آن یکی دستش را به نشانه ی سکوت، روبروی دهانش قرار داد.
دلم برای دخترک سوخت، دوام نیاوردم. بلند شدم و به سمتش رفتم، همین که سلام کردم دست دخترش را گرفت و از مسجد خارج شد.
به بیرون سرک کشیدم، یکی دوتا مغازه پایین تر از مسجد ایستاده بود، جلو رفتم و تا نزدیک آنها شدم گفتم:
- چی شده؟ منتظر کسی هستی؟
- اره با حاج حسین کار داشتم. میشناسیش؟
انتظار هر اسمی را داشتم به جز حاج حسین! با همان حالت تعجب پاسخ دادم:
- میشناسم اما چه کارش داری؟
چشم های گود افتاده اش پر از اشک شد و با صدای لرزان گفت:
- اگه الان مسجد هست میشه صداش کنین!
تعجب کرده بودم. این زن با حاج حسین چکار دارد! حاج حسین آب از دستش نمی چکد! نکنه این خانم! چشم صدیقه خانم روشن.... ذهنم شده بود میدانی برای بازی شیطان.... در همین فکر و خیال بودم که با صدای بلندتر پرسید:
- صدیقه خانم چی؟ مسجد نبود؟
- به من بگو چه کار داری من به صدیقه خانم میگم. باز اگه کمک لازم داری آدمش و سراغ دارم.
- نه خدا روشکر حاج حسین و صدیقه خانم هستن. چن ساله اجاره خونم رو میدن. شوهرم عمل کرده پول عملشم دادن... الان حال شوهرم بد شده دارو میخاستم حاج حسین مغازه نبود موبایلشم خاموش اومدم اینجا.....
گیج و متعجب شده بودم بین حاج حسینی که او می گفت و حاج حسینی که من میشناختم...
📌قضاوت نکنیم
📙کوثر بلاگ
🖋سایه
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان_کوتاه
آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود گفت: کسی برای خریدن فرش وارد مغازه شد. گفتم: وقت نماز است.
ـ من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم.
هر چه اصرار کردم، فایده ای نداشت. گول شیطان را خوردم و از زمان نماز اول وقت گذشت. بعد همان مشتری گفت:من باید قدری تامل کنم!
و از خرید منصرف شد!!
#شیطان دنیا و نماز اول وقت را گرفت.
امیر مومنان (ع) فرمود: اگر مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار دهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد.
📚 آیت الله حق شناس،
از ملک تا ملکوت، ج۱، ص۲۱۳
✍️کوثربلاگ، صبح انتظار
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_کوتاه
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که محصول آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول، شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد، کینه ی روباره را به دل گرفت... بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در این تعقیب و گریز، گندمزار به خاکستر تبدیل شد...
📌اداره خبر و اطلاع رسانی
✍️کوثر بلاگ، کوثر گطانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_کوتاه
جوانی از عالمی پرسید: جوان هستم و نمی توانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم. چاره ام چیست؟
عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و گفت: کوزه را سالم به جایی ببر و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی خواست او را همراهی کند، اگر شیر ریخت، جلوی همه ی مردم او را کتک بزند.
جوان کوزه را سالم به مقصد رساند...
عالم از او پرسید: چند نامحرم سر راه خود دیدی؟
هیچ! فقط به فکر نریختن شیر بودم، مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف شوم... .
عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش میبیند... .
📌اداره خبر و اطلاع رسانی
✍کوثر بلاگ، کوثر گطانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir