سلام چرا پَکری؟🙂
چه ژانر رمانی دوست داری؟
پلیسی، امنیتی؟ 🚔 هیجانی؟ ✨
دِرام؟ 🎬 طنز؟😂
شاید باورت نشه ولی یه رمان پیدا کردم که همشو باهم داره؟😉🤷🏻♀
برا اینکه مطئن بشی اینم یه تیکه از پارتاش👇
📓دختر رمانمون خیلی حاضر جوابه حتی وقتی گروگان گرفتنش😅
_ببین خوشگله من خیلی هم صبور نیستما...پس بهتره عین بچه آدم؛ بری خوشگل و تمیز لپ تاپ رو که کش رفتی برداری بیاری..می دونی که من الان باید بخاطر نارویی که تو بهم زدی سرت رو بیخ تا بیخ ببرم و کادو بفرستم واسه بابا جونت اما از اونجایی که من خیلی خوش قلبم دارم بهت یه فرصت جدید می دم..یه راه جبران..پس کاری نکن عصبانی بشم و بزنم به سیم آخر..هان؟نظرت؟
پوزخندی زد و بالاخره لب وا کرد..
رها: یه وقت اتصالی نکنی؟؟
می دونی چیه؟ تو الان داری می سوزی چون می بینی ایران و ایرانی به زانو در نمیاد..چون داری می بینی که یکی یکی نقشه هات نقش بر آب میشه...
قهقه ای زدم...
_عه راست میگی؟ تاحالا بهش فکر نکرده بودم...آخه شما مردم عصر هجری دیگه زانویی واستون نمونده که بخواید به زانو در بیاید..
خنده امو جمع کردم چند قدم به سمت تخت برداشتم و از بالا بهش نگاه کردم... با جدیت ادامه دادم..
_نمی فهمم شما ها انقدر به چی می نازید...
با جسارت از جاش بلند شد و نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت و با جدّیتی که از یه اسیر انتظار نمی رفت،لب باز کرد..
رها: این مردمی که شما بهشون لقب مُتِهَجر می دید زمانی که شما تو قرون وسطا به سر می بردین بزرگترین امپراطوری دنیا رو اداره می کردند..ما از نوادگان اسطوره های بزرگی مثل کوروش کبیر هستیم..هنوز خیلی چیز ها داریم و خواهیم داشت که شما می ترسید و دنبالش هستید..
برای اینکه متوجه عصبانیتم نشه دستامو که پشت سرم بود مشت کردم و درحالی که بیرون می رفتم زیر سطل آشغالی که هنوز کامل خاموش نشده بود زدم و درحالی که از اتاق خارج می شدم قبل از اینکه در رو ببندم با تحکم گفتم..
_بهت وقت می دم..اما من زیاد صبور نیستم..تیک تاک خانوم کامیاب...
🎬🎬
رمان "شکلات تلخ" به قلم✍🏻🖇:
''ᴘᴀʀᴅɪsᴇ & sᴀɢᴀʀ''
لینک چنل در ایتا:
@shokolatetalkh1
