7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانواده در اسلام ....
🧕 @WomenAndFamily
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🏻🦰 اعترافات یک خانم متمدن اروپایی:
«من عاشق اینم یه مادر خونهدار بشم، عاشق اینم که یک کدبانو و همسر باشم، یه بچه توی شکمم باشه و یکی روی کمرم، و یه نوپا هم پشت سرم بیاد.
از نظر سلامت روان برای یک زن بهتر هست که زودتر وارد یک رابط متعهدانه بشه و یه خانواده تشکیل شده داشته باشه تا مثل یه برده برای یه شرکت کار کنی، درست بیمه داری و حقوق داری و ... ولی آیا کسی را داری که دوستت داشته باشه و بهت ساعتها خیره بشه مثل بچههات؟»
🧕 @WomenAndFamily
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚶♀ته مد و عمل های زیبایی کجاست؟
🧕 @WomenAndFamily
❌ اینکه یه دختر توی محوطه دانشگاه علوم تحقیقات برهنه شد،مثل بمب تو اخبار ترکید...
👉 B2n.ir/e63586
ولی آیا کسی فهمید علوم تحقیقات همین چند روز پیش یه دانشجو شهیده داشت؟
#سیده_عمرو دانشجو دکتری رشته روانشناسی دانشگاه علوم تحقیقات
امپراطوری رسانه یعنی همین !!!!
#شهیده
🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
📣 فراخوان ارسال آثار چند رسانهای ویژه دختران دانش آموز مقطع متوسطه 🌷 یادواره شهیده های کوچک
#شهیده
#داستانک
ناهید اسدی خورشیدی در آسمان
ناهید دختری مهربان و باهوش بود. از ۹ سالگی شروع به حفظ قرآن کرد. او در شهر مشهد زندگی میکرد و به پدرش در کار مسافرخانه کمک میکرد. ناهید خیلی به همه کمک میکرد و زبانزد خاص و عام بود.
ناهید هم مثل خیلی از مردم دیگر دوست داشت کشورش آزاد شود.
هر وقت کسی در تظاهرات زخمی میشد، ناهید با شجاعت به کمک ش میرفت. او به آنها آب میداد و از زخمی ها در مسافرخانه مراقبت میکرد و دلداری شان میداد.
ناهید 14 سالش بود که در راهپیمایی ها شرکت میکرد. یکبار که ناهید اعلامیه های امام رو توی کیفش قائم کرده بود، یک سرهنگ پیداشون کرد و ناهید را کتک زد، ناهید با کمک دوستانش از دست اون سرهنگ فرار کرد.
ناهید اصلا نترسید حتی شجاع تر هم شده بود و پدر ناهید به دختر مهربان و شجاع ش افتخار می کرد.
یکی از روزهای سال ۱۳۵۷ بود که ناهید به پدرش گفت: بابا جان به فرموده امام باید عمل کنیم. من رفتم خداحافظ. اگر برنگشتم شما راه مرا ادامه دهید و ناهید به راهپیمایی خیابان طبرسی مشهد برای تشییع پیکر حاج احمد آقای کافی رفت.
جمعیت زیادی آمده بودند که ناگهان مامورین شاه به طرف مردم گاز اشک آور انداختند و تیر اندازی کردند. ناهید وقتی داشت به زخمی ها کمک میکرند، دوباره همان سرهنگ ناهید را دید و او را شناخت. سرهنگ از اینکه دختر نوجوان به مردم کمک می کرد خیلی عصبانی شد. تفنگش را در آورد و لحظه ای بعد، ناهید به آسمان پرکشید و از آن بالا به دوستانش نگاه می کرد و ناهید مثل اسمش در آسمان می درخشید.
✍نویسنده : سارا امیدوار
🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک ناهید اسدی خورشیدی در آسمان ناهید دختری مهربان و باهوش بود. از ۹ سالگی شروع به حف
#شهیده
#داستانک
بتول رمضانپور و باغ آسمان دزفول
بتول دختر کوچولوی چهار ساله ای بود که موهای مشکی براقی داشت و عاشق بازی با عروسک هایش بود. پدر بتول خلبان بود. آنها در شهر زیبای دزفول زندگی می کردند، شهری پر از مزارع سرسبز با رودخانه همیشه خروشان و عطر بهار نارنج و بوی عطرآگین گلهای مریم و نرگس و رز، با مردم خونگرم و مهمان نواز.
بتول عاشق بازی در کنار رودخانه بود و با برادر بزرگترش خلیل و خواهر کوچکترش فائزه برای بازی کنار رودخانه می رفت.
یک روز، آسمان دزفول پر از دود و صدای مهیب شد و هواپیماهای بزرگ با صدای بلند از بالای شهر رد می شدند. بتول ترسید و به بغل مادرش چسبید. مادرش او را محکم بغل کرد و گفت: نترس عزیزم، همه چیز آروم میشه. اما ناگهان، اتفاق بدی افتاد و یکی از موشک های هواپیمای بزرگ روی خانه آن ها افتاد و بتول به همراه مادر، خواهر و برادرش به جایی که پر از نور و رنگ بود پر کشیدند.
بتول آنجا، دوباره عروسک هایش را دید و با آن ها بازی کرد. باغ های نارنج آنجا بوی خوبی می داد و رودخانه آنقدر زلال بود که انگار آینه بود. بتول فهمید که آن باغ ها و رودخانه مثل همان باغ ها و رودخانه ای هستند که در دزفول دوست داشت. در آن مکان زیبا بتول شاد و خوشحال بود و به همه بچه های دنیا لبخند می زد.
✍نویسنده : سارا امیدوار
🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک بتول رمضانپور و باغ آسمان دزفول بتول دختر کوچولوی چهار ساله ای بود که موهای مشکی ب
#شهیده
#داستانک
زهرا رضائی نیری و ستاره های دریایی
زهرا دختر کوچولوی دو ساله ای بود که موهای فرفری و چشمان درشت و براقی داشت. او عاشق بازی با آب و شن های ساحل بود. هر وقت که پدر و مادرش او را به کنار خلیج فارس می بردند، زهرا با شادی فریاد میزد و به دنبال پرندگان دریایی میدوید. او عاشق ستاره های دریایی هم بود. هر وقت که یک ستاره دریایی پیدا میکرد، با دقت آن را نگاه می کرد و بعد با احتیاط دوباره در آب رها می کرد.
یک روز، وقتی زهرا با پدر و مادر و برادرش سوار هواپیما شدند، هواپیما شروع به تکان خوردن کرد. زهرا ترسیده بود و به بغل مادرش چسبید. مادر زهرا به او لبخند زد و گفت نترس دختر نازم اما ناگهان، اتفاق بدی افتاد.
توی دریا یک ناو آمریکایی به هواپیمایی که زهرا و خانواده ش و بقیه آدم ها توی اون بودند شلیک کرد و هواپیما آتش گرفت و توی آب افتاد.
همه ی آدم هایی که توی هواپیما بودند با هواپیما توی آب افتادند. لحظه ای بعد یه عالمه عروسک روی آب بودند حالا همه ی مسافران، کوچکترها بزرگترها جایی بهتر و بالاتر بودند، پیش خدا و زهرا به جایی بسیار زیبا رفت. جایی که پر از آب های نیلگون و ماهی های رنگارنگ بود. زهرا آنجا، دوباره ستاره های دریایی را دید. آن ها آنقدر بزرگ و درخشان بودند که انگار ماه بودند. زهرا با شادی به سمت آن ها شنا کرد و با آن ها بازی میکرد. حالا ما بچه ها با شنیدن و گفتن قصه ی زهرا همیشه یاد اون هستیم.
✍نویسنده : سارا امیدوار
🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک زهرا رضائی نیری و ستاره های دریایی زهرا دختر کوچولوی دو ساله ای بود که موهای فر
#شهیده
#داستانک
زینب پورحسن فلاحیه و عروسک ها
بعضی شهرها در کشور ما خیلی گرم هستند. مثل اهواز، کرمان، یزد، بوشهر، خرمشهر و آبادان. گفتم آبادان، آبادان هواش خیلی گرمه باید خیلی خوش شانس باشی که در زمستان به دنیا بیایی که هوا کمی خنک تره. زینب این شانس را داشت و در زمستان در شهر فوتبال به دنیا آمد. اصلا برزیل کشور ما خیلی فوتبالیست های خوبی داره، دیگه چی داره؟ بله بله فلافل های خوشمزه.
یکروز اتفاق ترسناک و تلخی افتاد. زینب ۷ساله بود که به کشور ما حمله و بمباران های دشمن بدجنس شروع شد.
به شهرها و خانه ها رحم نمیکرد. اصلا کاری نداشت که کودک و زن و پیر و جوان داخل خانه ها هستند یا نه؟
زینب سراغ عروسک هاش رفت تا همه رو جمع کنه پدرش گفت: بجنب زینب دشمن داره همه جا رو بمباران می کنه باید بریم. زینب به پدرش جرات میداد که نگران نباش پدر من و عروسکهام یک لشکریم مقابل دشمن می ایستیم و نمیزاریم شهرمون رو خراب کنند.
در همین حین یکی از بمب های بدجنس زینب و پدرش را بدجوری زخمی کرد. در اون شلوغی ها که هر کی هر کی بود خانواده همدیگر را گم کردند و زینب و پدرش را برای مداوا به بیمارستانی در تهران بردند.
زینب قبل از رفتن به اتاق عمل حال عروسک هاش را میپرسه و پدر به زینب میگه: مگر تو و عروسکهات یک لشکر نبودید نگران نباش عروسکهایت سر و مر و گنده منتظرند فرمانده شون خوب بشه بیاد سراغشون. اما زینب قصه ما در اتاق عمل به خاطر شدت زخم هاش پرکشید و به آسمان ها رفت.
پدر در برنامه تلویزیون خودش را معرفی میکنه و اینطوری بعد از دو سه ماه، خانواده پدر را پیدا میکنند.
✍نویسنده: محمود خرقانی
🧕 @WomenAndFamily