eitaa logo
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
257 دنبال‌کننده
493 عکس
475 ویدیو
24 فایل
﷽ افق روشن پیشرفت زنان و صمیمیت خانواده در دستان ماست 🧕🏻 🇮🇷 در پیام رسان های داخلی ایتا، روبیکا، سروش، بله، گپ و آیگپ ✨
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🏻‍🦰 اعترافات یک خانم متمدن اروپایی: «من عاشق اینم یه مادر خونه‌دار بشم، عاشق اینم که یک کدبانو و همسر باشم، یه بچه توی شکمم باشه و یکی روی کمرم، و یه نوپا هم پشت سرم بیاد. از نظر سلامت روان برای یک زن بهتر هست که زودتر وارد یک رابط متعهدانه بشه و یه خانواده تشکیل شده داشته باشه تا مثل یه برده برای یه شرکت کار کنی، درست بیمه داری و حقوق داری و ... ولی آیا کسی را داری که دوستت داشته باشه و بهت ساعت‌ها خیره بشه مثل بچه‌هات؟» 🧕 @WomenAndFamily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ اینکه یه دختر توی محوطه دانشگاه علوم تحقیقات برهنه شد،مثل بمب تو اخبار ترکید... 👉 B2n.ir/e63586 ولی آیا کسی فهمید علوم تحقیقات همین چند روز پیش یه دانشجو شهیده داشت؟ دانشجو دکتری رشته روانشناسی دانشگاه علوم تحقیقات امپراطوری رسانه یعنی همین !!!! 🧕 @WomenAndFamily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
📣 فراخوان ارسال آثار چند رسانه‌ای ویژه دختران دانش آموز مقطع متوسطه 🌷 یادواره شهیده های کوچک
ناهید اسدی خورشیدی در آسمان ناهید دختری مهربان و باهوش بود. از ۹ سالگی شروع به حفظ قرآن کرد. او در شهر مشهد زندگی میکرد و به پدرش در کار مسافرخانه کمک میکرد. ناهید خیلی به همه کمک میکرد و زبانزد خاص و عام بود. ناهید هم مثل خیلی از مردم دیگر دوست داشت کشورش آزاد شود. هر وقت کسی در تظاهرات زخمی میشد، ناهید با شجاعت به کمک ش میرفت. او به آنها آب میداد و از زخمی ها در مسافرخانه مراقبت میکرد و دلداری شان میداد. ناهید 14 سالش بود که در راهپیمایی ها شرکت میکرد. یکبار که ناهید اعلامیه های امام رو توی کیفش قائم کرده بود، یک سرهنگ پیداشون کرد و ناهید را کتک زد، ناهید با کمک دوستانش از دست اون سرهنگ فرار کرد. ناهید اصلا نترسید حتی شجاع تر هم شده بود و پدر ناهید به دختر مهربان و شجاع ش افتخار می کرد. یکی از روزهای سال ۱۳۵۷ بود که ناهید به پدرش گفت: بابا جان به فرموده امام باید عمل کنیم. من رفتم خداحافظ. اگر برنگشتم شما راه مرا ادامه دهید و ناهید به راهپیمایی خیابان طبرسی مشهد برای تشییع پیکر حاج احمد آقای کافی رفت. جمعیت زیادی آمده بودند که ناگهان مامورین شاه به طرف مردم گاز اشک آور انداختند و تیر اندازی کردند. ناهید وقتی داشت به زخمی ها کمک میکرند، دوباره همان سرهنگ ناهید را دید و او را شناخت. سرهنگ از اینکه دختر نوجوان به مردم کمک می کرد خیلی عصبانی شد. تفنگش را در آورد و لحظه ای بعد، ناهید به آسمان پرکشید و از آن بالا به دوستانش نگاه می کرد و ناهید مثل اسمش در آسمان می درخشید. ✍نویسنده : سارا امیدوار 🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک ناهید اسدی خورشیدی در آسمان ناهید دختری مهربان و باهوش بود. از ۹ سالگی شروع به حف
بتول رمضانپور و باغ آسمان دزفول بتول دختر کوچولوی چهار ساله ای بود که موهای مشکی براقی داشت و عاشق بازی با عروسک هایش بود. پدر بتول خلبان بود. آنها در شهر زیبای دزفول زندگی می کردند، شهری پر از مزارع سرسبز با رودخانه همیشه خروشان و عطر بهار نارنج و بوی عطرآگین گلهای مریم و نرگس و رز، با مردم خونگرم و مهمان نواز. بتول عاشق بازی در کنار رودخانه بود و با برادر بزرگترش خلیل و خواهر کوچکترش فائزه برای بازی کنار رودخانه می رفت. یک روز، آسمان دزفول پر از دود و صدای مهیب شد و هواپیماهای بزرگ با صدای بلند از بالای شهر رد می شدند. بتول ترسید و به بغل مادرش چسبید. مادرش او را محکم بغل کرد و گفت: نترس عزیزم، همه چیز آروم میشه. اما ناگهان، اتفاق بدی افتاد و یکی از موشک های هواپیمای بزرگ روی خانه آن ها افتاد و بتول به همراه مادر، خواهر و برادرش به جایی که پر از نور و رنگ بود پر کشیدند. بتول آنجا، دوباره عروسک هایش را دید و با آن ها بازی کرد. باغ های نارنج آنجا بوی خوبی می داد و رودخانه آنقدر زلال بود که انگار آینه بود. بتول فهمید که آن باغ ها و رودخانه مثل همان باغ ها و رودخانه ای هستند که در دزفول دوست داشت. در آن مکان زیبا بتول شاد و خوشحال بود و به همه بچه های دنیا لبخند می زد. ✍نویسنده : سارا امیدوار 🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک بتول رمضانپور و باغ آسمان دزفول بتول دختر کوچولوی چهار ساله ای بود که موهای مشکی ب
زهرا رضائی نیری و ستاره های دریایی زهرا دختر کوچولوی دو ساله ای بود که موهای فرفری و چشمان درشت و براقی داشت. او عاشق بازی با آب و شن های ساحل بود. هر وقت که پدر و مادرش او را به کنار خلیج فارس می بردند، زهرا با شادی فریاد میزد و به دنبال پرندگان دریایی می‌دوید. او عاشق ستاره های دریایی هم بود. هر وقت که یک ستاره دریایی پیدا میکرد، با دقت آن را نگاه می کرد و بعد با احتیاط دوباره در آب رها می کرد. یک روز، وقتی زهرا با پدر و مادر و برادرش سوار هواپیما شدند، هواپیما شروع به تکان خوردن کرد. زهرا ترسیده بود و به بغل مادرش چسبید. مادر زهرا به او لبخند زد و گفت نترس دختر نازم اما ناگهان، اتفاق بدی افتاد. توی دریا یک ناو آمریکایی به هواپیمایی که زهرا و خانواده ش و بقیه آدم ها توی اون بودند شلیک کرد و هواپیما آتش گرفت و توی آب افتاد. همه ی آدم هایی که توی هواپیما بودند با هواپیما توی آب افتادند. لحظه ای بعد یه عالمه عروسک روی آب بودند حالا همه ی مسافران، کوچکترها بزرگترها جایی بهتر و بالاتر بودند، پیش خدا و زهرا به جایی بسیار زیبا رفت. جایی که پر از آب های نیلگون و ماهی های رنگارنگ بود. زهرا آنجا، دوباره ستاره های دریایی را دید. آن ها آنقدر بزرگ و درخشان بودند که انگار ماه بودند. زهرا با شادی به سمت آن ها شنا کرد و با آن ها بازی میکرد. حالا ما بچه ها با شنیدن و گفتن قصه ی زهرا همیشه یاد اون هستیم. ✍نویسنده : سارا امیدوار 🧕 @WomenAndFamily
کانال ارتقای زنان و خانواده🧕🏻
#شهیده #داستانک زهرا رضائی نیری و ستاره های دریایی زهرا دختر کوچولوی دو ساله ای بود که موهای فر
زینب پورحسن فلاحیه و عروسک ها بعضی شهرها در کشور ما خیلی گرم هستند. مثل اهواز، کرمان، یزد، بوشهر، خرمشهر و آبادان. گفتم آبادان، آبادان هواش خیلی گرمه باید خیلی خوش شانس باشی که در زمستان به دنیا بیایی که هوا کمی خنک تره. زینب این شانس را داشت و در زمستان در شهر فوتبال به دنیا آمد. اصلا برزیل کشور ما خیلی فوتبالیست های خوبی داره، دیگه چی داره؟ بله بله فلافل های خوشمزه. یکروز اتفاق ترسناک و تلخی افتاد. زینب ۷ساله بود که به کشور ما حمله و بمباران های دشمن بدجنس شروع شد. به شهرها و خانه ها رحم نمیکرد. اصلا کاری نداشت که کودک و زن و پیر و جوان داخل خانه ها هستند یا نه؟ زینب سراغ عروسک هاش رفت تا همه رو جمع کنه پدرش گفت: بجنب زینب دشمن داره همه جا رو بمباران می کنه باید بریم. زینب به پدرش جرات میداد که نگران نباش پدر من و عروسکهام یک لشکریم مقابل دشمن می ایستیم و نمیزاریم شهرمون رو خراب کنند. در همین حین یکی از بمب های بدجنس زینب و پدرش را بدجوری زخمی کرد. در اون شلوغی ها که هر کی هر کی بود خانواده همدیگر را گم کردند و زینب و پدرش را برای مداوا به بیمارستانی در تهران بردند. زینب قبل از رفتن به اتاق عمل حال عروسک هاش را میپرسه و پدر به زینب میگه: مگر تو و عروسکهات یک لشکر نبودید نگران نباش عروسکهایت سر و مر و گنده منتظرند فرمانده شون خوب بشه بیاد سراغشون. اما زینب قصه ما در اتاق عمل به خاطر شدت زخم هاش پرکشید و به آسمان ها رفت. پدر در برنامه تلویزیون خودش را معرفی میکنه و اینطوری بعد از دو سه ماه، خانواده پدر را پیدا میکنند. ✍نویسنده: محمود خرقانی 🧕 @WomenAndFamily