با اینکه سینه کش کوه نفس گیر بود
اما بقدری مبهوت جاذبه های طبیعی کوهستان بودم که خستگی را نمی فهمیدم
همچنان که به آرامی پیچ جاده عابر رو را بالا می رفتم به ناگاه
در انتهای پیچ ، بیشه زاری مملو از درختان جنگلی، که به زیبای در دامنه کوه مقابل جلوه گری می کرد در قاب چشمانم نقش بست ، گذر این منظره برایم قدری مشکل بود ، تن خسته را به تکه سنگی گرم تکیه دادم و در زیر نور ملایم آفتاب عصرگاهی ، لختی به تماشای این تماشاگه راز نشستم ، خودم و اندیشه ام را راها کردم و در بحر بیپایان تفکر و تدبر فرو رفتم
براستی خوب دیدن ،
ظریف اندیشیدن و نگاه ژرف به هستی و حیات از شاخصه های هنرمندی آدمیست
زیستن در پرتو اندیشه ای که تو را به معرفت خالق هستی سوق میدهد
نعمت بسیار بزرگی ست ، یاد این سخن گرانمایه معصوم افتادم که فرمود ساعتی اندیشیدن از هفتاد سال عبادت برتر است .
📝عبدالملکی
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#دست_نوشته
https://eitaa.com/Writingskills
درختان جنگلی
تا حالا جنگل رفتی؟؟؟؟ درختارو دیدی؟؟ یه ریشه محکم یه تنه ضخیم و هزارتا شاخ و چندین هزار برگ های کوچک و بزرگ
دقت کنین چقدر شباهت داره جنگل با دنیای ما. یکم فکر کنین
هر درخت یه آدمه. با ریشه و باورها و افکار و اعتقادات خودش
یه تنه ضخیم از صبر و بردباری
و هزار هزار شاخ برگ از ایده و علاقه و احساس و افکار
همونجور که درختها جنگلو پوشش میدن و سبز نگهش میدارند
اتحاد و وحدت و همدلی ما آدمها جهانمون رو سبز نگه میداره
هیچ درختی رو ندیدی که بجون یه درخت دیگه بیوفته
و تاحالا هیچ جنگلی به جنگ با جنگل دیگه نرفته
سر جاشون ایستادن خداشون رو شاکرند و خللی توی نظام طبیعت وارد نمیکنند
یکم دقت کنین
توی هر کدوم از گوشه و کنار جهان هستی. یعنی جهانی که ما زندگی میکنیم
هر گوشه اش میتونه هر نعمت هر منظره ای میتونه مسیری باشه سمت اهدناالصراط المستقیم
پس چرا نمیبینیم؟؟ چرا دقت نمیکنیم؟؟؟
📝 منصوری
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#دست_نوشته
https://eitaa.com/Writingskills
از زبون یه مادربزرگ که داره برای نوهش خاطراتش رو تعریف میکنه
بچه که بودیم با بابای خدا بیامرزم، جمعه ها میرفتیم بیرون از شهر..
اینقدر چرخ های ماشین، جاده رو نوازش میکردن که منو خواهر برادرا، انگاری بچه ماشین شده بودیمو برامون لالایی میخوند و ما خواب کافی و راحتی میکردیم.
وقتی می رسیدیم، بابا خودش یه تنه همه وسایل رو برمیداشت و میبرد میذاشت علفهای نرم..
حالا نوبت بردن من از ماشین بود، بابا من رو محکم بغل میکرد، دستش رو پشتم میزاشت و فشار میداد و دم گوشم میگفت: آدم دختر داشته باشه چه کیفی میکنه!
منو میزاشت روی فرش و مدام حواسش بهم بود..
از وقتی فهمیده بود، وقتی میایم بیرون من سرم رو که بالا میارم
از اون درختای سرسبز و تنومند، بلند و تیره
میترسمو چشمام پر اشک میشه، خیلی بیشتر حواسش به من بود.
تنه های اون درختا خیلی قشنگ کشیده شده بودن، محکم در هم تنیده
درست مثل وقتیکه بابا منو بغل میکرد و از ماشین تا روی فرش من رو می آورد.
وقتی بهشون دست میزدم، بازهم یاد دستای بابا می افتادم، شبائیکه برام لالایی میخوند، موهام رو نوازش میکرد و صورتم رو با همون دستای سخت، که از صبح تو مغازه برای ما کار کرده بود، ناز میکرد
و من که همیشه دلم میخواست زودتر بابا دستاش رو از روی صورتم بر داره..
دستم رو میبردم بالا تا جائیکه دیگه قدم نمیرسید، قد بلندی میکردم اما بی فایده بود، شاید از همین میترسیدم..
وقتی سرمو میبردم بالا و میرسید به سبزی های رنگ برگ اون درختها، اول از دیدنش خیلی خوشحال میشدم، تونستم رنگ جدید پیدا کنم،
بعد تا میرفتم سراغ مدادرنگیام تا اون رنگ رو پیدا کنم، هرچقدر روی کاغذ میکشیدم، نمیتونستم پیدا کنم..اونجا بود که بازهم ناراحت میشدم..
از همه بدتر موقعی بود که روی فرش میخوابیدم تا آسمون رو ببینم، اما برگهای درختان و شاخه نمیذاشتن تا آبی آسمون دیده بشه
شاید چون نمیخواستن دوباره ناراحت بشم که اون رنگ آبی تو مداد رنگی های من نیست..
اما بازهم من میترسیدم
اما همه این ترسها وقتی تموم میشه که رومو بر میگردوندم و بصورت بابا نگاه میکردم
هر دفعه قصد میکردم به روی بابا نگاه کنم، اون انگار از اول چشماش پی من بوده و به من نیاز داشته..
من خیالم جمع میشد و محکم تر پتویی که مامان دورم گرفته بود رو میگرفتم و میخندیدم.
📝نوقندی
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#دست_نوشته
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله...🍀
یک دفترچه و خودکار بردارید.
برای روز دوم چالش، بهترین
حال و هـوای نوشتن رو بــرای
خودتون روی کاغذ،رقم بزنید.
واژهی امروز:
«زنده»
#باشگاه_نوشتن
#جلسه_دوم
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«خفقان»
لطفا در نوشتن و ایدهی انتخابی، سخت نگیرید.👌😊
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#جلسه_سوم
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
#باشگاه_نوشتن
«زنده»
کسی نیست به دادم رسد
یک پایم کاملا فلج است و یک چشمم بینایی اش را کامل از دست داده. درون رگهایم آتش جریان دارد و تقریبا دمم را حس نمیکنم. چقدراین گرما کشنده است. چقدر این زمین سوزان است. سوز باد داغ بر صورتم میخورد و من حتی از جمع کردم چوب خشک شده دهانم که بیرون افتاده عاجزم. اما به طور مصیبت باری زنده ام.
من روزی صاحب گله ای بودم. امید چندین موجود زنده. فرزندانی داشتم که اکنون از آنها بیخبرم. و دلم پر میکشد برای یکبار دیدن آنها. آدمیزادی نزدیکم می آید بیحوصله گذر میکنم. و نفرت نگاهش رااز ظاهرم حس میکنم. نمیدانم این اشرف مخلوقات چرا نمیفهمدد ما حس میکنم ما احساس داریم. ما زنده ایم
ماهم به اندازه آنها حق زندگی داریم. من از اول که سگ ولگرد افلیج کور نبودم. مادر داشتم و یک سرپناه کوچک. بزرگ شدم و صاحب خانواده. وظایفی داشتم و عزیزانم کنارم زندگی میکردند.
اگر پایم فلج است از دست آزارهای آنها بود. اگر چشمم کور است نتیجه هدف اشتباه پوکه تفنگ آنها بود. اگر اینچنین ولگرد و گرسنه و آواره ام نتیجه سوه استفاده های زیاد آنها بود
دلم میخواهد زبانشان بفهمم و به زبان آنها بتوانم تکلم کنم آنوقت فریاد میکشم
ما زنده ایممممممممممممم
ما صاحب غریزه ایم. ما صاحب احساساتیم. آفتاب روی سر تماممان میتابد و زمین مادر همه ماست. چراانقدر خودخواهین؟؟؟
غذایی میبینم تکه گوشت لهیدست که بوی بدی میدهد. اما بسیار گرسنه ام. کمی از آن را میچشم طعم شیرینی دارد. گوشت که شیرین نیست. بی اهمیت شروع به خوردن میکنم. بعداز غذا حس سنگینی میکنم. حتما زیاد خورده ام. گرسنه بودم چندروزی بود چیزی نیافته بودم. دراز میکشم و چشم برهم مینهم و به خواب ابدی میروم
کارگران با ماسک و دستکش و باانزجار لاشه سگ مرده ای رااز کنارخیابان جمع میکنند. و کنار باقی لاشه ها میگذارند. و روی نیسان آبی رنگی که برچسب طرح جمع آوری سگهای ولگرد روی آن حک شده. می ایستند و به سراغ لاشه بعدی میروند.
📝 منصوری
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
#باشگاه_نوشتن
«زنده»
هرچیزی که زندگی میکند زنده است ولی هرچیز که زنده است لزوما زندگی نمیکند.
پس زنده چیست؟؟؟
شاید یکی از مهره های بازی زندگی باشد؛ پس من دوست دارم همان را پیش ببرم.دوست دارم به هرچیزی که زنده است عشق بورزم به انسان ها، حیوانات، گیاهان ... ولی از همه مهم تر به کسانی که آن را می بخشند.
زنده هرگز به مرگ فکر نمی کند.ایده ی جالبی است که تمام قوانین دنیا را بهم میزند.مرده هرگز به زندگی فکر نمی کند.کسی دوست ندارد حالت خودش را رها کند. پس نباید زنده را آنچه که نمرده تصور کرد.
گاهی فکر میکنم زنده چیزی است که خلاقیت آفریده است.هر چیزی که از قوه ی تخیل سرچشمه گرفته حرکت می کند و وجودش حکمتی دارد.
زنده برای همین وجود دارد که خواسته شده است .
زنده فقط هستی است.
بودن که تنها نور و خوبی است...
📝سوین درخشانی
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
#باشگاه_نوشتن
«زنده»
به نام او
آفتاب.. آفتاب.. در تمام وجودم نام آفتاب می پیچید، به هر برگم نفوذ میکرد و به دیواره هایش میکوفت آفتاب..
تا اینکه فرد مهربانی هدیه ات داد آفتابگردانم و تو را کنار من گذاشت!
وقتی برای اولین بار دیدمت چنان برایم درخشیدی که چیزی نمانده بود از شوق برگ های سبزم زرد شود!
در این روز هایی که گذشت هر زمان نگاهت کردم افسوس میخوردم که تو چه خوب شناختی گردانِ چه کسی و چه چیزی شوی.. آه که چه خوب میدانستی به کجا سر بزنی و چگونه پیچ بزنی..
تو دانای راهت بودی بی نقص و کامل!
دورت بگردم همسایه، ای آشنای آفتاب که خورشیدت را می شناختی و با او زنده بودی!
راستی بگو چه می کردی که گلبرگ هایت اینگونه حتی در ریشه های تیره و تارم می درخشید؟
شاید که تسبیح گفتن هایت اینطور طلایی رنگت کرده..
راستی پیچ ساقه ات عاشقانه ترین پیچی بود که در زندگی ام دیده ام،
پیچ مسیر عشق چقدر دلبری می کند..
زنده بودن تو با تمام زنده بودن های دیگر فرق می کرد، راستی که باور دارم تو هنوز هم زنده ای!
چرا چشمانت را بسته ای؟
بگذار حالا که داری می روی ببوسمت، بگذار با تو خداحافظی کنم..
شاید که سلام مرا برسانی، آخر می گویند عاشق ها پیامبر خوبی میشوند..
📝نصرتی
#باشگاه_نوشتن
«درختان جنگلی»
هر بار که به اتاقش وارد می شوم گویی وارد بخشی از طبیعت شده ام کاملاً تزئین و چیدمان اتاقش با سایر بخش های خانه متفاوت است اکثر وسایلش را چوبی انتخاب کرده و دیوارش پر شده از تابلوهایی که در سفر های طبیعت گردیش یا تصویر گری کرده یا عکاسی ،
در گوشه و کنار اتاق هم هر جا که امکان داشت گلدان گلی گذاشت ،
خلاصه اینکه احساس میکنی وارد طبیعت شده ای نفسی تازه میکنی و از لطافت هوایش و مناظر زیبای روی دیوار لذت می بری.
گاهی که می روم اتاقش را مرتب کنم گذر زمان را احساس نمی کنم می روم به دوران کودکیم گویی در میان جنگل های سرسبز شمال قدم برداشته ام روی درختان جنگلی دستی می کشم و آنگاه نفس عمیقی که پر است از احساس بودن.
روی صندلی گهوارهای که هنر دست خودش است می نشینم و کتابی از کتابخانه کوچک کنارش که باز هم زحمت خودش است برمیدارم و شروع به خواندن می کنم ،کتاب هایش هم حول محور طبیعت،جهان،خلقت و هستی است.پسر عزیز و هنرمندم برایت بهترین ها را آرزو می کنم و این دلنوشته کوتاه را در گوشه کتابش به یادگار می نویسم.
کتابش را در آغوش میگیرم ،چشمانم را می بندم و دوباره ذهنم پر می گیرد به سوی کلبه چوبی پدری در ییلاقات شمال که پیرامونش پر بود از درختان جنگلی و صدای دویدن و خندیدن و بازی های دوران شیرین کودکی را به گوش دل می شنوم جانی تازه می گیرم.
خوشحالم برایت که در نهایت به سراغ علاقه کودکیت و حرفه پدریت رفتی و علی رغم اینکه شاگرد اول مهندسی صنایع چوب و کاغذی اما ترجیح دادی یک نجار باشی مثل پدر بزرگت و همچنان در حال و هوای جنگل نفسی تازه کرده و عاشقانه و هنرمندانه کار کنی.
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«شکرگزاری»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#جلسه_چهارم
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«گلدان»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
#جلسه_پنجم
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
گلدان
قلب هر فرزندی گلدان محبت های مادرش است.
مادران باغبانانی هستند که دانه های محبت را در قلب فرزندان می کارند.با مهر و فداکاری آنان را پرورش می دهند تا غنچه ی لبخند شکوفا شود.
می دانی چه موقع دانه های محبت گل می دهد؟
من می دانم .هروقت که پای مادرم را بوسیدم گل ها روییدند بوی بهشت رسید
و بی نیاز شدم.
گاهی به گلستان مادرت سر بزن
#باشگاه_نوشتن
#زهره_جعفری_قم
#دست_نوشته
به نام او
آفتاب.. آفتاب.. در تمام وجودم نام آفتاب می پیچید، به هر برگم نفوذ میکرد و به دیواره هایش میکوفت آفتاب..
تا اینکه فرد مهربانی هدیه ات داد آفتابگردانم و تو را کنار من گذاشت!
وقتی برای اولین بار دیدمت چنان برایم درخشیدی که چیزی نمانده بود از شوق برگ های سبزم زرد شود!
در این روز هایی که گذشت هر زمان نگاهت کردم افسوس میخوردم که تو چه خوب شناختی گردانِ چه کسی و چه چیزی شوی.. آه که چه خوب میدانستی به کجا سر بزنی و چگونه پیچ بزنی..
تو دانای راهت بودی بی نقص و کامل!
دورت بگردم همسایه، ای آشنای آفتاب که خورشیدت را می شناختی و با او زنده بودی!
راستی بگو چه می کردی که گلبرگ هایت اینگونه حتی در ریشه های تیره و تارم می درخشید؟
شاید که تسبیح گفتن هایت اینطور طلایی رنگت کرده..
راستی پیچ ساقه ات عاشقانه ترین پیچی بود که در زندگی ام دیده ام،
پیچ مسیر عشق چقدر دلبری می کند..
زنده بودن تو با تمام زنده بودن های دیگر فرق می کرد، راستی که باور دارم تو هنوز هم زنده ای!
چرا چشمانت را بسته ای؟
بگذار حالا که داری می روی ببوسمت، بگذار با تو خداحافظی کنم..
شاید که سلام مرا برسانی، آخر می گویند عاشق ها پیامبر خوبی میشوند..
✍نصرتی
#باشگاه_نوشتن
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«صبر»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«دیوار رنگی»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«دَرْک»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
دیگر دستانم توان نگه داشتن چمدان ها را نداشت و پاهایم توان نگه داشتن من را،با زانو بر روی آسفالت داغ باند فرودگاه فرود آمدم با چشمانی لبریز از اشک شوق به خودم خوش آمد می گفتم ، بعضی از همسفران با تعجب نگاهم می کردند ،بعضی بی تفاوت رد می شدند ،بعضی تعارف کمک میکردند و فقط دو سه نفر که گویی حال و روز شأن مثل من بود رفتارم را درک می کردند
،مگر میشود بیست سال از مام وطن دور باشی ،در دیاری با ظاهری مدرن و باطنی پوسیده و زنگار زده تحصیلات عالیه ات را بگذرانی حتی به مراتب علمی و جایگاه خوبی هم رسیده باشی اما باز احساس کمبود کنی ،آری میشود تجربه اش کرده ام سال های سال در مکانی زندگیم را گذراندم که متعلق به آنجا نبوده ام ،آسایش زندگی فروان بود اما آرامشش؟؟؟
این واقعیت شهر فرنگ است که با تمام وجود درکش کردم و تصمیم گرفتم برگردم،
با یک بلیط بکطرفه برای همیشه، گنجایش تنهایی من پر شده بود، بهتر است بگویم لبریز شده بود
،با اینکه همکاران و دوستان ظاهرأ ایرانی که دیگر رفتار و ظاهرشان عطر و بوی دلنواز یک ایرانی اصیل را نداشت بسیار سرزنشم کردند و تمام سعیشان را کردند تامنصرفم کنند اما نشد، دلم برای ایرانم با تمام نقاط ضعفش که خوشبختانه به همت دلسوزانش رو به کمرنگی است و تمام نقاط قوتش که باز هم خوشبختانه باعث افتخار ،نام آوری و اقتدار در عرصه جهانی شده تنگ شده بود،دوست داشتم بیایم و نقشی هر چند کوچک در پر رنگ تر شدن نقاط قوتش ایفا کنم.
«هیچ جا خونۀ خود آدم نمیشه» این جمله را بارها و بارها شنیده بودم خصوصاً زمانی که تصمیم به مهاجرت گرفته بودم ،و من این حقیقت را با بند بند وجودم درک کردم.
نزدیک تحویل سال نو بود که رسیدم درب منزل ،خواستم بهترین عیدی سال را که می دانستم چقدر منتظرش بودند به خانواده ام بدهم.ساعتم را نگاه کردم فقط یک دقیقه مانده بود همراه تمام هموطنانم دعای تحویل سال را همانجا پشت در زمزمه کردم،صدای شادی و توپ تحویل سال و خنده که کوچه را فرا گرفت ،آیفون را زدم و اینبار صدای جیغ و شادی عزیزانم از غافلگیری حضورم بود که غالب شد بر فضای کوچه.
« درک »
📝یاس
#باشگاه_نوشتن
#چالش
بنر های گالری کوچه های هنر را در جای جای شهر که می دیدم لبخند رضایت روی لبانم ظاهر می شد ،چقدر ما آدم ها عاجز هستیم از درک علت بعضی اتفاق های پیرامونمان که گاهأ به ظاهر تلخ هستند اما در واقع مقدمه ای برای یک پایان شیرین.
کسی چه می دانست که گم شدن تلفن همراه گرانقیمتی را که دو سه ماه پیش پدر برای تولدم خریده بود و پیدا شدنش سبب ایجاد جرقه ای در ذهن یک گروه هنری شود برای خلق آثار هنری زیبا وخدمت رسانی به اهالی چند کوچه در یک منطقه محروم که چهره ی بیروح و خسته در و دیوار های محله اشان را تبدیل کنند به دیوار های رنگی با طرح های شاد و فرهنگی و محله را باصفا تر کند،محله ای که یکی از ساکنان محترمش تلفنم را پیدا کرده بود و با آخرین تماس که شماره پدر بود زنگ زده و با هم قرار گذاشته بودند که من را غافلگیر و خوشحال کنند ،آن روز بعد از پایان کلاس های دانشگاه همراه پدر طبق قرار قبلی به محله اشان رفتیم و آن ها بعد از یک پذیرایی گرم تلفن همراهم را آوردند وشگفتانه اشان را رو نمایی کردند، واقعاً خوشحال شدم و این شد که تصمیم گرفتم به پاس محبتشان با همراهی مالی پدر و حضور هنری دوستانم دیوار های خاک گرفته آنجا را تبدیل کنیم به دیوار های رنگی و چشم نواز و البته که یک گالری رایگان برای یک گروه هنری جوان و یک نمایش عمومی رایگان برای همۀ مردم ،یک ایدۀ دو سر برد .
«دیوار رنگی»
📝یاس
#باشگاه_نوشتن
#چالش
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«دَرد»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
«درد»
سوزش زخمی که روی زانو هایم بود تمام حواسم را به سمت خودش جلب کرده بود ؛ صبح هنگام بالا امدن از پله ها اینطور شدم؟! یا موقعی که برای رسیدن به تاکسی تلاش میکردم؟!
یادم افتاد وقتی که حدودا پنج یا شش ساله بودم همینطور پایم زخمی شد اما برعکس ایندفعه علت زخم شدنش را خوب به یاد دارم ؛وقتی که میخواستم توپ پلاستیکی گلی دختر اقای بهزادی که سر کوچه لوازم التحریر داشت را از پسر محمود اقا , قصاب محله یمان بگیرم این بلا سرم امد درد داشت ؛خون هم می امد و بد تر از همه ی اینها اشکی بود که به خاطر این زخم لعنتی در چشمانم جمع شده بود و گلی هم این اشک ها را دیده بود. حرکت نورون های مغزم من را به سالها بعد از ان روز کشاند در حال قرض کردن پول از یک دوست بودم گفتن خواسته ام به او خیلی درد داشت. تا وقتی گه گفتم یک مقدار پول میخواهم هزار بار مردم و زنده شدم دردش خیلی شدید بود انکار از درخت بر عکس اویزانم کرده بودندو اب سرد روی صورتم میریختند.
همچنان در افکار خودم غرق بودن ک همکارم وارد اتاق شد و با تعجب گفت چرا زخمت را پانسمان نمیکنی و به ان خیره شدی؟! لبخندی زدم و به سمت ابدار خانه حرکت کردم. در مسیر راه که قدم بر میداشتم سوزشی که به خاطر برخورد زخم با شلوار بود راه رفتنم را کند کرده بود؛ داشتم فکر میکردم زمانی که توسط همکارم متهم شده بودم به چیزی که حتی ذهنم هم به سمتش کشیده نمیشد و به خاطر همین حرف بی اساس او توبیخ و بازجویی شدم و آبرویم رفت چقدر درد داشتم حس میکردم با سیلی پشت سر هم به صورتم میزنند.
وقتی نمیتوانستم حقیقت را بگویم و مخاطبم هم متوجه اوضاع نمیشد درد را بیشتر از هر زمانی حس میکردم.
به ابدارخانه رسیدم جعبه کمک های اولیه را دراورد و مشغول باز کردن چسب زخم ها بودم که یادم افتاد اخرین باری که به شدت درد را احساس کردم زمانی بود که برای همیشه از پدرم جدا شده بودم و دیگر قرار نبود هیچ وقت او را ببینم؛ انبوهی خاک میان منو او فاصله انداخته بود.درد این یکی خیلی سنگین بود ؛ طوری که بعد از ان توانایی این را داشتم که تا مدتهااا مورفین بخورم و بخوابم اما جریان زندگی مهلت نداد. در همین میان باز هم فکر کردم که چقدر زخم پایم را دوست دارم و چقدر دردش برایم دوست داشتنیست چون وقتی ضربات سنگینی که درد های دیگر بر من وارد کرده بودند را به یاد میاوردم دوست داشتم این درد نحیف و کوچک را در آغوش بکشم.
📝سارا
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
این روزها ، خبر ها و تصاویر تلخ و دردناک زیادی از سوی فلسطین اشغالی به سراسر جهان مخابره میشود ،دلمان پر درد و دستانمان کوتاه است از آنچه وظیفه داریم در قبالتان ،نصرت و پیروزی وسلامتتان آرزوی قلبی هر انسان آزاده و هر وجدان بیدار است ،اما اما اما در عین آن دل شکستگی های تان درآن وانفسای جنگ و تحریم چقدر با صلابت و استوار پیام ایستادگی و مقاومت ، توکل و ایمان و غیور بودن را با جهانیان به اشتراک گذاشته اید ،میگویند از دری که فقر بیاید ایمان میرود ولی شما نشان داده اید که نه هر ایمان و اعتقادی ،ایمان داریم تا ایمان ، فقر امنیت و آرامش ،فقر آب و غذا ،حتی فقر سلامت دورتان موج میزند،دلتان خون است اما ایمانتان چون کوهی استوار شما را حفظ کرده ، چه نیکو تربیت شده اید،ماشا الله به این عزم جزمتان ،
این روزها چقدر درخود احساس شرم و خجالت و ضعف می کنیم وقتی ایمان و نگاه توحیدی کودکانتان را نظاره می کنیم چه رسد به مردان مرد و زنان استوارتان ،درد را به سخره گرفته اید و مقاومت را به زانو در آورده اید، و صبر را به تحسین خود واداشته اید،
بی گمان زمین و زمان و انسان های باشرف و با وجدانش دلشکسته و دعاگویتان هستند، هرچند که انگار ما باید به شما بگوییم التماس دعا،برای ایمانمان که با ذره ای نوسان مادیات زیر رو میشود دعا کنید.
می دانید و می دانیم وعده ی الهی حق است پس بر راهتان پایدار و برقرار باشید که نصرت و پیروزی نزدیک است ان شا الله.
📝یاس
«درد»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
«درد»
«همیشه با گفتن واژه درد همونجور که از اسمش پیداست صورت در هم میکشیم و یاد یک درد جسمانی طاقت فرسا می افتیم. یا با تبسمی غمگین یاد و خاطره دردها و رنج های روحی مان را گرامی میداریم. به عنوان واژه ای که اثر منفی دارد ازاو دوری میجوییم. و چون با شنیدن واژه درد تمام احساسات و خاطره های منفی در ذهنمان پدیدار میشود از او به بدی یاد میکنیم
اما حواسمان هست
دردی مانند زایمان.... به همان اندازه طاقت فرسا به همان اندازه دلچسب
دردی مثل خماری از اعتیاد...... سخت و مهلک اما نجات دهنده
درد روحی مانند کنار گزاشتن آدم سمی...... حسی رنجور اما آینده ای روشن
یه سری از دردها باید باشن. که دقایق رو کند کنه روزها طولانی و کاممان رو تلخ. اما ارمغان این واژه آسایش است. چیزی که انسان همواره در جست و جوی اونه..»
📝 منصوری
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
همین امروز، جهت عادتسازی در حرفهی نوشتن، حداقل تا ۲۰۰ کلمه بنویسید.
واژهی امروز:
«دکمههای شکسته»
#باشگاه_نوشتن
#چالش
https://eitaa.com/Writingskills
#چالش
#باشگاه_نوشتن
دکمه های شکسته
می دونستید هر چیزی دل دارد ! چشمه دل دارد وگرنه نمی گریست ، ابر دل دارد وگرنه مجنون وار در جستجوی لیلای خود این طرف و ان طرف نمی رفت، چراغ ها دل دارند وگرنه نمی سوختند، خاک ها دل دارند وگرنه ترک نمی خوردند،
فکر می کنی اجسام دل ندارند؟! چرا. آن ها هم دل دارند. دلی بس حساس. من گِردی ای بی زاویه می شناختم که در مجاورت قلبم سکنی داشت.
روزی بیش از هزار بی گناه به یکباره کشته شدند، هزاران خانواده داغدار شدند
دلم شکست و از ته دل آرزوی فرج منجی را کردم. جگرم سوخت
از حرارت قلبم دل وسیع آن گردی بی زاویه ی کوچک جثهی(دکمه) روی سینه ام شکست
📝ستاری