eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
601 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌به بسیار زیبا مرحبا به این قلم، دوتا تصویر رو بهم ربط دادن👏
بله موافقم هنوز خیلی جا داره برای نوشتن و چه حس و حال زیبایی رو به تصویر کشیدید👌
این سه تا متن متفاوت رو در یک قاب گذاشتم. اولی چه تصویر زیبایی داره👌 دومی همونه که من گفتم🥺 سومی هم چه دلنشین 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه که بودم، از همان کودکی، یا شاید قبل‌تر، خردسالی! از همان موقع‌ها بود که جای خیلی از اسباب‌بازی‌ها برایم با قلم و خودکار عوض شد. همین که توانستم چیزی را میان انگشتانم محکم نگاه دارم، قلم را در دستان کوچکم یافتم و همین که توانستم قلم را روی کاغذ بگذارم، کتاب‌های بابا و مامان را مقابلم دیدم. خیلی کوچک بودم که قلم شد هم‌بازیِ من! خیلی زودتر از خیلی بچه‌های دیگر. شاید به لطف بابا بود و دائم المطالعه بودنش یا به لطف مامان و مدام قرآن در دست داشتن‌ش. نمی‌دانم. هر کدام بوده، موهبت خدا بوده برای من. از همان کودکی، وقتی خیلی بچه بودم، سه چهار ساله بودم که یاد گرفتم قلم را روی کاغذ، مرتب و سازمان‌دهی‌شده حرکت دهم. کلمات را با کشیدن قلم روی کاغذ بسازم و کنار هم بگذارم. من چهار ساله بودم که نوشتن را یاد گرفتم. و چهار ساله بودم که اولین داستانِ زندگی‌ام را با نوشتن از مامان و بابا قلم زدم. قلم، از همان کودکی شد هم‌دم و هم‌بازی و شئ مورد علاقه‌ام. شد رفیقِ شفیق تنهایی‌هایم. شد واجب‌تر از خریدن لباس جدید و کفش و کیف و لوازم آرایشی و اسباب‌بازی. شد همان رفیقی که بخش اعظم خرید سالانه‌ام، به او باز می‌گردد. هم‌بازی و هم‌راه و رفیقِ من، روزت مبارک :) 🤍 ✍سیده فاطمه میرزایی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«لقمه آخر را قورت نداده مادر ظرف هارا شسته و خشک کرده و چیده توی کابینت. می‌خواهد مطمن شود علایقش لطمه‌ای به زندگی مشترک و خانه داری نمی‌زند. پشت میز آشپز خانه نشسته و ورق هایش را زیر و رو می‌کند. دوقلوها رفته اند در حیاط آپارتمان با بچه های خاله بازی کنند. فکر می‌کردم پدر هم نرگس را برده توی اتاق که بخواباند اما صدای پچ‌پچشان می‌آید. منهم ولو شده روی مبل در کانال ها چرخ می‌زنم. مادر از هر برگه چند خط می‌خواند و روی هم جابه‌جایشان می‌کند، زیر بعضی خط ها چیزی می‌نویسد، بعضی هارا خط می‌زند و با حدود سیصد برگه مقابلش درگیر است. نرگس از اتاق بیرون می‌آید، پدر هم یکی می‌زند پشت کتفش و چیزی می‌گوید در گوشش. از روی مبل بلند می‌شوم و به پدر نگاه می‌کنم، گمانم اتفاق جالبی درحال رخ دادن است. نرگس بی مقدمه می‌پرد توی بغل مامان و روزش را تبریک می‌گوید. پدر هم پاکت دستش را می‌دهد به من و می‌خواهد سریع آن را به مادر بدهم. مادر نمی‌داند منظور نرگس دقیقا چیست گمانم کمی هم ناراحت بود که حساب برگه ها از دستش در رفت و قاطی شد. مادر می‌پرسد این کارها برای چیست. پدر توضیح می‌دهد که تولد گرفتن قدیمی شده، اینکه به یک نویسنده روز قلم هدیه بدهی جدید تر است. مادر به خودش می‌آید، چشم هایش برق می‌زند از اشک. سریع پاکت هدیه‌اش را نگاه می‌کند، یک دفترچه بزرگ جادار که آرزویش را داشت با یک خودکار ساده و یکی از کتاب های لیست بلند و بالای نخوانده های مادر. نرگس را می‌بوسد، من راهم با اینکه هیچکدام نقشی نداشتیم و واسطه رساندن محبت پدر بودیم...❤️ ✍سیده فاطمه قلمشاهی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«فقط حیدر امیرالمومنین است» 🎉عید غدیر مبارک🎉 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دشت هایی چه فراخ.. کوه هایی چه بلند، در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ من دراین آبادی پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری ، ریگی ، لبخندی پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم...» https://eitaa.com/Writingskills