و اگر دستِ خودم بود
رها میکردم
هرچه زنجیر به تن دارم را
و رها میگشتم
در سکوتِ جنگل
که به آوای دلانگیزِ بهار
مبتلا گشته و میگردد باز
خانهای از چوب و
آتش و دود و کمی آذوقه
که در آن آذوقه
جعبه ها دارم از جنسِ کتاب :))💚
ــ مطهره ناطق .
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیتهای_داستانی
«صبح تدفین صفرعلی کل قبرستان را قرق کردند.
جمعیت پشت در اصلی قبرستان ازدحام کرد و
کم کم صداها بالا گرفت. کار داشت به جاهای باریک میکشید. برخی دست خالی آمده بودند اما اکثرا بیلی،کلنگی، تیزی چیزی توی چنته داشتند. شایعه شده بود پسران حاج اسماعیل اسلحه آوردند.
معلوم نبود خودشان شایعه درست کردند یا نه اما هر چه که بود کسی جرعت نمیکرد نزدیکشان شود. ممکن بود با یک اشاره حاج اسماعیل در دم خون عده ای ریخته شود.
میرزاحبیب هم آمده بود. اگر آن روز جمعیت چند لحظه آرام گرفته باشد همان موقع بود.
میرزا آمد و رفت نزدیک نرده ها روی سکو نشست.
حوالی ظهر ماشین نعشکش آمد. اما تدبیری شد که ماشین از در پشتی قبرستان داخل شود. و وقتی جمعیت بیصبرانه انتظار میکشید،حیدر آقا غریبانه دفن شد. در حضور همسر و دو دوخترش و یک شاهد و گورکن.
وقتی خبر آوردند کار تدفین تمام شده، حاج اسماعیل صلواتی فرستاد و اجازه داد قرق را بازکنند.
همان زمان بود که ورق برگشت. جمعیت خشمگین ابتدا هاج و واج ماندند که چه شده و وقتی دوزاری شان افتاد بنا را به طغیان گذاشتند.
دیگر کسی دوست و دشمن نمیشناخت. روی هم تیزی کشیدند و جنگ شروع شد.
بالاخره معلوم شد شایعات حقیقت داشته. جعفر خان پسر بزرگ حاج اسماعیل دو تا تیرهوایی در کرد که به طرفه العینی قاعله خوابید.
حاج اسماعیل جوری که صدا به همه برسد گفت:
"وقت نزاع نیست. از الان تا شب کسی حق نداره دست روی بقیه بلند کنه.. تا وقتی ماه بالا بیاد و میرزا تکلیف مارو روشن کنه. به وصیت نامه هم دل خوش نکنید. حیدرآقا دم آخر حتی فرصت اشهد خوندن هم پیدا..."
صدای فریادی حرف حاج اسماعیل را قطع کرد.
_کشتند...خلیل رو کشتند...
راست میگفت. فردی روی زمین دراز به دراز افتاده بود و از گوشه لبش باریکه خون راه افتاده بود.
معلوم بود چاقو خورده. روی بدنش جای چند زخم باز و عمیق دیده میشد. مرد تقلا نمیکرد. یک نفر داوطلبانه جلو رفت و نبضش را چک کرد. بعد هم دست برد و پلک جنازه را پایین کشید...»
✍ز. هاشمی
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیتهای_داستانی
از خط لیزری عبور میکنم و ورودم ثبت میشود .. باور دارم این من نیستم که این قدم را برداشته ، میدانم که این منی در درونم است که میخواهد زنده بماند ، حتی بعد از تماشای مرگ تمام دوستانم ..
تمام قلب سیاهم میگوید که همینجا بمان و بمیر ؛ اما همان یک نقطهی روشن قلبم که دلش برای خانوادهام تنگ شده است ، میگوید ادامه بده و زنده بمان .
شمارش معکوس شروع میشود ، دو دقیقه زمان دارم که تصمیمم را بگیرم ..
چشمانم را میبندم ، از صدای التماس دلتنگی قلبم و همینطور صدای ناامید آن ، خسته شدم . انها چه میفهمند ، چه میفهمند که من چه میکشم .. فقط حرف خودشان را میزنند ، آنقدر میگویند و میگویند که بلخره من خسته شوم و یکی را انتخاب کنم ..
اما فایده اش چیست ، من که به هر حال در این بازی یا بازی های بعد خواهم مرد .. آن نقطه ، همان نقطه از قلبم که تا الان مرا زنده نگه داشته است ، دلگرمم میکند و میگوید که میتوانم این بازی و همهی بازی هارا با همین امید کوچکم برنده شوم .
حالا حتی قلب ناامیدم با آن همه ابهتش ، ساکت میماند . حرفی نمیزند و دیگر تلاش برای تمام شدن زندگیام نمیکشد
آن لحظه ، زمانیست که مرا از جا بلند میکند .. دلتنگی و عشق خانواده ام با اینکه در قلبم ، کوچک شدهاند اما نور آن قسمت آنقدر زننده و پر قدرت هست که بتواند بر تاریکی باقی قلبم غلبه کند
پس وارد بازی میشوم و
زنده میمانم ، و همه میدانند که من این زندگی را مدیون همان منی هستم که جنگید و تسلیم نشد.
✍سیده هدا خوشقلب طوسی
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#معرفی_کتاب
«تشخیصِ حق از باطل سخت میشود در
این وادی، در این بیکَسی. وُ او دخترکِ
تنهای روزگار، بدون مادر و برادر چگونھ
بگذراند این روزگار را، با کدام تکیهگاه؟
بھ راستی، برادرش اسلام آورده است!؟
هماناسلامِ کثیفو آدمکُش؟ برادرِمهربانِ
او که همیشه او را نوازش میکرد چگونه
میتوانست آدم بکُشد؟ او که آزارش به
مورچهای هَم نمیرسید. وُ حالا در اوجِ
بی کسی ، باید بھ ایران سفر کند. همان
کشور عقب مانده، کهنمیفهمید مادرش
برایِ چه، به این اندازه آن را دوست دارد..»
چایت را من شیرین میکُنم.
✍مطهره ناطق
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
🍀بمناسبت شبهای قدری که گذشت...
«همیشه این شبها خونه بودم و میرفتیم مسجد محلمون و من خوشحال بودم که دوستام اونجان و میتونیم بازی کنیم؛ ما هرکاری میکردیم جز عزاداری.
وقتی به اون دوران فکر میکنم خاطراتی برام زنده میشه که طعم شیرین کودکی رو برام تداعی میکنه درحدی که میخوام دوباره همون حسو داشته باشم.
حس بازیگوشی آمیخته با درک.
یادمه مداحی و قرآن به سر گرفتن رو خیلی دوست داشتم و هیچوقت اون لحظات رو از دست نمیدادم.
حالا اولین سالیه که دیگه شب های قدر خونمون نیستم.
اینجا خبری از حرم امام رضا یا مسجد محلمون نیست.
کلا همه چی حس جدید و غریبی داره.
افطارِ بدون ربنا و روزه گرفتن و نمازخوندن بدون تلویزیونی که اذان پخش کنه و دقایق رو اعلام کنه.
افطار کنار دریاچه، گذروندن افطار و سحری با دوستات تو خوابگاه.
قطعا تنها ماهی که نظم رو توی زندگیم به طرز عجیبی برقرار میکنه ماه رمضونه.
این ماه برام خیلی ارزش داره و تشنگی در حد مرگ بعد ورزش ارزششو دوبرابر میکنه.
حیف که زود داره تموم میشه.
یادش بخیر قبلا همیشه خاطرات این روزها رو مینوشتم مخصوصا شب های احیا که امشب سومین شب و آخریش بود و من مسجد دانشگاهمون بودم.
همیشه فک میکردم وقتی بزرگتر بشم بیشتر درک میکنم، ایمانم قوی تر میشه و میتونم برعکس بچگی به جای بازی کردن، به قرآن و دعاییه که خونده میشه و سخنرانی ای که گفته میشه توجه کنم.
اما انگار هرچی سنم بالاتر میره بی حس تر میشم، باید اعتقادات و ایمان کمرنگ شدم رو بهبودش ببخشم.
باید این حس پوچی و تهی بودن رو از بین ببرم.
میخوام حس جوشان غمی که در دلها شعله وره رو بفهمم.
این چیزی بود که امشب از خدا خواستم.»
✍ مریم طهماسبی
#یادداشت
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیتهای_داستانی
«جیپ مشکی و اسکورت هایش جایی در وسط بیابان متوقف شدند. در سرتاسر محوطه تدابیر امنیتی شدیدی داده شده بود. نیروهای پلیس دور مساحت بزرگی را نوار زرد کشیده بودند و به طور مداوم به خبرنگاران و دیگر افراد سرشناس تاکید میکردند فاصله را رعایت کنند. نصفه شب بود و فضا با نورافکن های بزرگ و چراغ ماشین های حاضر روشن شده بود.
مرد جوانی از جیپ پیاده شد و سپس قفس بزرگی را از عقب ماشین بیرون آورد. مرد به وضوح هیجان زده بود و برق عجیبی در چشمانش دیده میشد.
خب رفقا آماده اید؟
زن میانسالی که او هم مانند مرد روپوش سفید به تن دارد این را میگوید، به مرد تنه میزند و قفس را روی چرخ مخصوص میگذارد. خطوط چهره زن سخت منقبض است و اخمی ظریف روی پیشانی اش دیده می شود.
زن چرخ را هل میدهد و در محاصره چند نیروی امنیتی به سمت محوطه نوار کشی شده حرکت میکند.
در طول مسیر آدم های زیادی حضور دارند. از مدیران ارشد دولت تا تیم تحقیقات و یک مشت خبرنگار که مدام توی دست و پا هستند و سوال های احمقانهای مانند:
به نظرتون این پروژه موفقیت آمیز خواهد بود؟
چه مدت طول میکشه اونها به زمین برگردند؟
چه احساسی دارید؟
میپرسند. به نظر زن این سوال دیگر زیادی مسخره بود. چینِ بیشتری به پیشانی اش داد و سعی کرد با دست مانع جلوتر آمدن خبرنگار بشود.
مردی چاق و کوتاه قامت با موهای جوگندمی که مشخصا قیافه متکبر روسا را به خود گرفته بود، روی سکوی کوچکی که از قبل ترتیبش داده شده بود، ایستاد. او یک دست کت و شلوار مشکی خوش دوخت با کراواتی ارغوانی پوشیده بود و در حالی که یکی در میان به همه دوربین ها لبخند میزد گفت: "خواهش میکنم این تصاویر رو خوب به خاطر بسپارید. شما شاهد یکی از عظیم ترین رویداد های تاریخ هستید. ما رویای بشر رو به حقیقت تبدیل خواهیم کرد..."
زن از کنار رئیسش گذشت. بلافاصله مردی دوان دوان خود را به زن رساند و پرسید: گالوس رو ندیدی؟
_چند لحظه قبل اینجا بود..
مرد دوان دوان دور شد و زن به کمک چند روپوش سفید دیگر، به همراه قفس وارد محوطه نوار کشی شده شدند...»
✍ز.هاشمی
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیتهای_داستانی
«عسل ذاتا شیرین است و عرق نعنا ذاتا تلخ.
این شاید مهمترین قانونی است که در تمام زندگی ام کشف کرده ام. و البته این حقیقت که ذات اجسام قادر به تغییر نیست. میدانم ممکن است مسخره ام کنید اما من تا همین امروز صبح امیدم را از دست نداده بودم. و اصرار داشتم چای صبحانه را با قند، شکر، نبات یا هر موجودی که توانایی شیرین کردنش را داشته باشد شیرین کنم.
اما امروز فهمیدم که اگر چه چای شیرین برای من طعم دلچسبی دارد اما در واقعیت هرگز چیزی تغییر نکرده. هنوز شیرینی از شکر است و تلخی از چای.
این را مدتی طول کشید تا هضم کنم و مغزم بتواند دریافتم را به واژه های معنی دار تبدیل کند.
بعد بلافاصله آن را با مامان در میان گذاشتم.
او هم مطابق معمول شانه ای بالا انداخت و تاکید کرد که اگر زودتر صبحانه ام را تمام نکنم، از سرویس مدرسه جا می مانم...»
✍ز. هاشمی
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیتهای_داستانی
«زمان از حرکت می ایستد و من یک دل سیر فرصت تماشایت را دارم. چقدر زود بزرگ شدی و چقدر کودکی نکرده به دنیا بدهکاری. کاش میتوانستم تمام حسرت هایت را یکجا هدیه ات کنم. اما حیف که بیشتر اوقات با گذر زمان تاریخ مصرف آرزوها هم سر میرسد. کاش میتوانستم دستی روی شانه ات بگذارم و وجودم دشتی شود تا باران اشک هایت آبیاری اش کند. کاش میتوانستم در آغوش بگیرمت و آنگاه که ترس،وحشت و ناامیدی وجودت را احاطه کرده از ته دل بگویم دوستت دارم. بگویم که من هستم. کنارت میمانم و هر اتفاقی هم که بیفتد من قضاوتت نخواهم کرد.کاش میتوانستی درک کنی که وجودت چقدر برایم ارزشمند است و اکنون من چقدر وابسته به توست. عزیزکم؛ به اولین برف زمستانی سوگند و به اولین رنگین کمانی که به تو لبخند زد، تا آخرین لحظه ای که در حوالی کوچه پس کوچه های این جهان قدم میزنم، تو همراه منی.
بی چون و چرا و بی قید و شرط..»
✍ز. هاشمی
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
«دل به دریا زده ام راحت نیامد او به دست
عاشقی خواهان دل بود دل ندادم او شکست
مثل آهی که برآید از دل چاهی خموش
او کشید آن آه را ظالم بگفتا این کم است
کیست آن ظالم که ناحق کرد آه یار را
آن منم آری منم این تن که خواهان کم است
عاشقی معیار داشت گر چه در فهمم نرفت
دل گرو بود گر چه نقص ازین وجود بی کس است
او نگاری با کمالات و منم غرق گناه
عاقبت من میدهم دل تا بیاید او به دست»
✍️«مطهره ناطق»
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#جوانه
#بابا_رضا
روایتی از کلام زائری آشفتهحال
داشتم میرسیدم. قلبم انگار میخواست از سینهام کنده شود و بیرون بیاید.
کویر چشمانم بارانی شده بود و حال ابرهای سیاه را پیدا کرده بودم. منتظر رعدی در درون بودم و برقی در منظرهی چشمانم.
برقِ گنبد را که دیدم رعدی در درونم رخ داد و قلبم از جا کنده شد. حال رسیده بودم...
پاهایم را درون بهشتی ترین محیط و مساحت ایران گذاشته بودم.
آخر میدانید دیگر کل ایران است و یک شاه خراسانش!
در گوشهای از صحن انقلاب کز کرده و به دیوار تکیه داده بودم.
چشم هایم را که بستم، یاد آن روز افتادم.
«از همه چیز و همه کس خسته شده بودم. کم مانده بود بزنم زیر همهی کاسه و کوزههای بینمان، که خودت راهی قلبم شدی و چشمانم خیرهی رنگِ سبزِ پرچمت بیتابانه او را میطلبید.
تو آمدی و گفتی که بودی و تا همیشه کنارم خواهی بود.
وقتی سرم را بر روی پرچمِ سبزت گذاشتم و تو مرا در میان دستانت امان دادی میخواستم ساعت ها در پناهت گریه کنم تا کاسهی اشکهایم خشک شوند»
اما افسوس که فرصت ها گذراست و تداوم ندارد.
و اکنون در صحن انقلاب تو نشستهام.
یادت هست زمانی که کوچک بودم، دستهایم را میگرفتی و پا به پایم آهسته قدم بر میداشتی؟
و حال درماندهام
دل شکستهام:)))
میشود کویر دلم را همچون چشمانم بارانی کنی و این عذابِ سوزاننده را به پایان برسانی و این سالهای خشکسالی را سرازیر نعماتِ الهی سازی.
نمیدانم چگونه بگویم: من دیوانهوار تو را دوست میدارم.
به نقل آن مدح:(عاشق شدن تو بچگی لطفش همینه، عاشق میشی دل میدی تو اوج صداقت)
مهر تو از کودکی با جان من عجین شده است امامرئوف!
از تو میخواهم که هیچگاه دستانم را رها نکنی که بدون تو به طور حتم زمین میخورم بابارضایِدوستداشتنیِمن...
✍🏻زهرا زارع و مطهره ناطق .
https://eitaa.com/Writingskills
#جوانه
#روز_قلم
«تکیه می دهد باران به ابر ، دریا به رود، جوانه به ریشه، ماه به خورشید و من به قلم . . .
خطوط کلمات را درهم کشیدن همیشه شیرین نیست.
گاه تلخ است مثل جدایی.
گاه شور مانند اشک روان بر روی گونهها.
گاه ترش است به سان آلو خشکه های مادربزرگ.
گاهی هم ترکیبی است از تمام طعم ها، حس ها و شاید فراتر از آنها.»
روز قلم بر تمامی نویسندهها پرفروغ🌝✨!
✍🏻 مطهره ناطق
https://eitaa.com/Writingskills
بچه که بودم، از همان کودکی، یا شاید قبلتر، خردسالی! از همان موقعها بود که جای خیلی از اسباببازیها برایم با قلم و خودکار عوض شد.
همین که توانستم چیزی را میان انگشتانم محکم نگاه دارم، قلم را در دستان کوچکم یافتم و همین که توانستم قلم را روی کاغذ بگذارم، کتابهای بابا و مامان را مقابلم دیدم.
خیلی کوچک بودم که قلم شد همبازیِ من!
خیلی زودتر از خیلی بچههای دیگر. شاید به لطف بابا بود و دائم المطالعه بودنش یا به لطف مامان و مدام قرآن در دست داشتنش. نمیدانم. هر کدام بوده، موهبت خدا بوده برای من.
از همان کودکی، وقتی خیلی بچه بودم، سه چهار ساله بودم که یاد گرفتم قلم را روی کاغذ، مرتب و سازماندهیشده حرکت دهم. کلمات را با کشیدن قلم روی کاغذ بسازم و کنار هم بگذارم. من چهار ساله بودم که نوشتن را یاد گرفتم. و چهار ساله بودم که اولین داستانِ زندگیام را با نوشتن از مامان و بابا قلم زدم.
قلم، از همان کودکی شد همدم و همبازی و شئ مورد علاقهام. شد رفیقِ شفیق تنهاییهایم. شد واجبتر از خریدن لباس جدید و کفش و کیف و لوازم آرایشی و اسباببازی. شد همان رفیقی که بخش اعظم خرید سالانهام، به او باز میگردد.
همبازی و همراه و رفیقِ من، روزت مبارک :) 🤍
✍سیده فاطمه میرزایی
#روز_قلم
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills