eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
625 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀بمناسبت شب‌های قدری که گذشت... «همیشه این شبها خونه بودم و میرفتیم مسجد محلمون و من خوشحال بودم که دوستام اونجان و میتونیم بازی کنیم؛ ما هرکاری میکردیم جز عزاداری. وقتی به اون دوران فکر میکنم خاطراتی برام زنده میشه که طعم شیرین کودکی رو برام تداعی میکنه درحدی که میخوام دوباره همون حسو داشته باشم. حس بازیگوشی آمیخته با درک. یادمه مداحی و قرآن به سر گرفتن رو خیلی دوست داشتم و هیچوقت اون لحظات رو از دست نمیدادم. حالا اولین سالیه که دیگه شب های قدر خونمون نیستم. اینجا خبری از حرم امام رضا یا مسجد محلمون نیست. کلا همه چی حس جدید و غریبی داره. افطارِ بدون ربنا و روزه گرفتن و نمازخوندن بدون تلویزیونی که اذان پخش کنه و دقایق رو اعلام کنه. افطار کنار دریاچه، گذروندن افطار و سحری با دوستات تو خوابگاه. قطعا تنها ماهی که نظم رو توی زندگیم به طرز عجیبی برقرار میکنه ماه رمضونه. این ماه برام خیلی ارزش داره و تشنگی در حد مرگ بعد ورزش ارزششو دوبرابر میکنه. حیف که زود داره تموم میشه. یادش بخیر قبلا همیشه خاطرات این روزها رو مینوشتم مخصوصا شب های احیا که امشب سومین شب و آخریش بود و من مسجد دانشگاهمون بودم. همیشه فک میکردم وقتی بزرگتر بشم بیشتر درک میکنم، ایمانم قوی تر میشه و میتونم برعکس بچگی به جای بازی کردن، به قرآن و دعاییه که خونده میشه و سخنرانی ای که گفته میشه توجه کنم. اما انگار هرچی سنم بالاتر میره بی حس تر میشم، باید اعتقادات و ایمان کمرنگ شدم رو بهبودش ببخشم. باید این حس پوچی و تهی بودن رو از بین ببرم. میخوام حس جوشان غمی که در دلها شعله وره رو بفهمم. این چیزی بود که امشب از خدا خواستم.» ✍ مریم طهماسبی https://eitaa.com/Writingskills
«از نیمه شب گذشته. صدای ماشین‌های اتوبان مجاور با نجوای آهسته‌ی باد در هم می‌آمیزند و خواب از چشمانم می‌گیرند. بوی طراوت باران هم که به مشام می‌رسد، انگار کائنات دست به دست هم داده‌اند که منِ فلسفه‌نخوانده‌ی فردا امتحان‌دار، بیداری سحر را هم از کف بدهم و با کاسه‌ی چه کنم چه کنم راهی مدرسه شوم. چشم بر هم می‌گذارم و به باران فکر می‌کنم. به لطافتِ هوای شب، به تاریکی، به آسمان، به ماه. آه هم می‌کشم! بر حسب قاعده‌ی خیال و رویا و آنچه دل می‌خواهد، باید الان بیرون می‌بودم و در کوچه پس کوچه‌ها میان چاله‌های آب قدم می‌زدم، نه این که در رخت خواب از این پهلو به آن پهلو شوم، از پنجره آسمان را نگاه کنم و با وصل کردن ستاره‌های خیالی، تمثال ارسطو و افلاطون را بسازم. از نیمه شب گذشته. صدای ماشین‌های اتوبان مجاور با نجوای باد در هم می‌آمیزد و مثل همیشه، مرا در فکر و خیال غوطه‌ور می‌کند. خواب در چشمانم می‌پیچد. پلک‌هایم روی هم می‌افتند و ستاره‌های خیالی در تاریکی آسمانِ پشت چشم‌های بسته‌ام چشمک می‌زنند. - جناب افلاطون، وقتی استادتون جام شوکران نوشید شما کجا بودین؟ - شاید در دادگاه حاضر بودم. - مردم خیلی احمق بودن. - البته، طبیعیه که مردم نسبت به چیزی که نمیدونن با حماقت رفتار کنن. فقط اینجا بین کسایی که نمیدونن و نمیخوان بدونن، با کسایی که نمیدونن و سعی میکنن بدونن، تفاوت هست. این دسته‌ی اولن که احمقن. - درکشون نمی‌کنم. میتونستن یکم به حرفاش فکر کنن! شاید می‌فهمیدن. - درک نمیکنی چون فکر میکنی! کاری که اونا نمی‌کردن. خواب در چشمانم می‌پیچد و ستاره‌های خیالی در تاریکی آسمانِ پشت چشم‌های بسته‌ام چشمک می‌زنند. فلسفه و افلاطون و جام شوکران و سقراط، میان ستاره‌ها می‌چرخند و می‌چرخند. فکر می‌کنم: همه‌چیز خیلی عجیبه. بیشتر از همه چی آدم‌ها. و حالا خواب به استقبالم می‌آید که با هم به دیدار سقراط برویم.» ✍سیده فاطمه میرزایی https://eitaa.com/Writingskills
سه‌شنبه‌ها، مدرسه و کلاس پلاس...👌 های_یک_معلم https://eitaa.com/Writingskills