•| مَلْجَأ |•
دلم برای عِلم میسوزه که ابزاری شده دستِ عدهای. دلم برای انسان بیشتر میسوزه که فهمش رو با اون علم
دلم برای علمی که قبلتر ها به دنبال حقیقت بود اما امروز اسیر چارچوب های تعریفشدهی جهتگیری شده ست، میسوزه
* از معدود نوشتهجاتِ به وقتِ تاسف
آمدم با واژهها سخن گویم، جز سکوت عایدم نشد. آمدمت که بنگرم گریه ولی امان نداد. دلتنگی در وصال یعنی همین تصدقتان!
این را ملتها بنویسند بگذارند مقابل چشمشان : إِن يَنصُركُمُ اللَّهُ فَلا غالِبَ لَكُم
قدم بعدی را برداشتم و همان موزائیکِ نامتعادل زیر کفشم جابه جا شد. به دفعات قبل و قبلتر اندیشیدم. که ساعت های متفاوتی از روز، در احوالات متفاوتی از من، با آدم های متفاوتی نزدم، قدم میزدم و بارها و بارها و بارها شاید اتفاقی از روی همان موزائک لَق رد میشدم. عجیب بود؟ نمیدانم؛ فقط میدانم به تعداد موزائیکهای کفِ حیاط دلتنگ هستم . . .
•| مَلْجَأ |•
آه از کسانی که وسعت عالم بدین بزرگی را از انتهای لوله خودکار می بینند و بی علم، راجع به هر موضوعی اظ
* دیروزی که گذشت؛ تقریبا ساعت یازده ظهر