هدایت شده از |مَکروبِهـ|
داشتم فکر میکردم مـردم غزه و لبنان عجب
ایمان و صبری دارن اسماعیل!
شهید هنیه و به فاصلهی چند ماه،
شهید یحیی السنوار؛
شهید سید حسن نصرالله و همهی افرادی
که توی ذهنِ محدود و مادیِ ما،
همهی کارهیِ مقاومت بودن.
حالا این مردم چیکار میکنن؟!
توی خرابه های ضاحیةی بیروت،
پرچم اباعبدالله رو عـلم میکند،
توی خرابههای غزه وقتی یکی باهاشون
مصاحبه میکنه، میگن حسبنا الله
و نعم و الوکیل؛
این حجـم از ایمان و توکل به خدا
بنظر منِ نوعی یعنی قراره گرههای
بزرگی بدست این امـت باز بشه...
گرههایی که بارش رو دارن به دوش میکشن
تا فتـحٌ قـَریب..!
شاید هنوز افرادی باشن که بگن غزه و لبنان
به ما ربطی نداره؛ ولی ربطش رو وقتی
متوجه میشن که بعدها تاریخ،
سمت درست رو روایت میکنه...
•| مَلْجَأ |•
یه حسِ آشنایی دارم که خیلی دوره. انگار یه سری خاطرات تو سرمه که برای من نیست یا حداقل برای الآن و گذ
مثلا یه خونهی ساده با دیوارهای کاهگلی لابه لای دار و درختهایی که تو روشنایی صبح سرسبزتر میشند. بارون رگباری میباره و روشنای چند لحظهایِ اتاق میشه رعد و برقهای شدید. خنکه هوا؛ شاید هم سرد. عطرِ نمناکی پیچیده تو اتاق. و از شیارهای پنجره سوز هوا داخل میاد.
استاد میگفت: تئوری یعنی چی؟ صدها کتاب رو در ایران مطالعه کردم و در همهشون گفتند تئوری از ریشهی تئوریا گرفته شده. تئو یعنی خدا و تئوریا یعنی شناخت خدایان. پس تئوری یعنی شناخت همه چیز. درسته؟ (سکوتی تأمل برانگیز از فهمِ مطلبی جدید در کلاس جریان داشت) درست نیست! چون در لغتنامه، تئوری از ریشه تئوریا نیست. یک نفر به اشتباه نوشته و بقیه از روش کپی کردند. ما مردم عادت داریم فکر نکرده، مطالعه نکرده، از روی هم کپی کنیم، حرفی بزنیم و ادعای دانایی داشته باشیم!
نشسته بود کنارم و بعد از کلی صحبت و شوخی که خطهای ظریف خنده از گوشه چشممون پاک نمیشد گفت : میدونی چه اتفاقی برام افتاد؟ دیروز عصر گوشیمو کوک کردم برای ساعت هشت شب که پاشم کارامو بکنم. خوابیدم. و وقتی بیدار شدم دیدم ساعت شیشِ صبحه و من دوازده ساعت خوابیدم. به خودم اومدم دیدم هیچ کاری نکردم، قرار بود به مامانم زنگ بزنم، قرار بود با دوستام برم والیبال، قرار بود کارای درسیمو به یه جایی برسونم، قرار بود دیشب بیام پیشتون نه امشب، قرار بود کلیپ های آموزشی ببینم، قرار بود.. قرار بود... به خودم اومدم دیدم مرگ هم اینطوریه. یهو میبینی فرصتات از دست رفته و به هیچ کاریت نرسیدی...
سکوت شد، سکوتی عمیق !
[ اندر احوالات ]