در تاریکیِ هیئت نوای آروم و حزن نگیز توام با بغض :
_ حسیـــــن آقام . . .
میشه زمان همینجا وایسته؟
گفت : این روبان مشکی گوشه تلویزیون چیه؟
گفتم : مگه نمیدونستی عزای عمومیه
گفت : برای چی؟
گفتم : متروپل و عزیزای از دست رفتهمون.
یک تای ابروشو بالا انداخت. یادم رفت به پست های اینستاگرامش که از اول تا آخر انگشت اتهامش به جمهوری اسلامی بود و برای قربانی های حادثه متروپل ایموجی گریه می فرستاد !
ولی با هر نیتی برای کسی کاری انجام بدی با همون نیت برات کاری انجام میدن
#بایدروشفکرکنم
•| مَلْجَأ |•
عکس از : تِ.الف
همین حوالی ام،
و فقط می دونم که الان باید جایی باشم لا به لای یه باغِ مه گرفته، دستمال چهارگوشِ کوچیک سرم باشه، از اون قرمزاش که طرح ستاره ستاره ایِ سفید داره. با سویشرت توت فرنگی. توی یکی از دستام طناب باشه و توی دستِ دیگه ام زردآلو، که از ترس اینکه حین دویدن از دستم نیفتن، اونقدر فشار دادم که آب شده... اونور تر هم مامان روی پیک نیک تخم مرغ ها رو توی گوجه ها می شکونه و به هیاهویِ بقیه لبخند می زنه. من رو ببرید جایی بین مانتوهای بلندِ کرم و صدای تیر و تفنگ، با همون نخلستون ها و درخت های پر از گردویِ کنارِ بیمارستانِ پر از مجروح، که تازه خبرِ پیروزی رو دادن و همزمان که شربت اَنبه و آلبالو پخش می کنن، وضو بگیریم محضِ نماز صبح. که بین قنوت و با ذکرِ " رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً " به دستایِ قهوه ای شده از گردوی سبز لبخند بزنیم. جایی بین سبزه زار و رطب و حنایِ دست بی بی. یه فنجون قهوه و مرورِ کتاب چشم هایی از تبار عرب... من دلم تنگه، روحم فشردهاس، یکی باید طناب بپیچه دور گلوم و بکِشتَم به لحظاتی که توی ذهنم مسابقه ی دو گذاشتن. مهم نیست رگ و شِریان به هر سمتی از هم بپاشه، شاید اینجور از من، هر جایی یه تیکه به یادگار به ودیعه بمونه...
پ.ن : به قلمِ تِ.الف