eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
582 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عشق دلتنگی هایش میماند ... _جهت زیبا سازی فضایِ کانال ... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زندگینامه شهید عبدالرسول زرین http://hamiyannevelayat.ir/fa/news-details/142236/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84-%D8%B2%D8%B1%DB%8C%D9%86/ شهید والامقام عبدالرسول زرین ماهرترین تک تیرانداز ایرانی در دفاع مقدس که یکی از برترین تک تیراندازان دنیا بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌻🌻 من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم. وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه. ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم. وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم. گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. با خدا حرف میزدم. خدایا کمکم کن مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو امتحان های سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم. بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود. منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم. حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد. رفتم پیش سیدمهدی. وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود. -زهرا به من نگاه کن. نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با تنهایی،با باهم بودن،با بچه هامون، با جدایی،با خانواده هامون،با عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم. اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم. همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید -جانم؟ -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم. مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم. -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم. یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون. قبل از اومدن مهمان ها..
قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و ازخدا خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن. دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا دلتنگی بود. بعضی از درستی کار همسرشون به ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و ظرفیت درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم. ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی، همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار ابهام و بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.متوجه شدم اون خانوم اصلا ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه. من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه. یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم. فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم. وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه. وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم. -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید. -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟ -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی با شما داره ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟ -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟ -نه،وقتی ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه. -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود... ادامه دارد ...... ✍نویسنده : بانو مهدی یار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ زيارتنامه حضرت فاطمة الزهراء عليها السلام اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9629054615.mp3
476.9K
زهرای من، زهرای من... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دعای ندبه مورخ ۱۴۰۱/۱۰/۲ به یاد شهید والامقام شهید احمد احمدی و مادر گرامیش در گلزار شهدای دستجرد برگزارمی شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
entezar_2.mp3
2.63M
اذان انتظار موذن روح الله کاظمی زاده به یاد شهدا و پادگان دوکوهه 🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ماجرای خواب دیدن مادر از وعده شهادت پسرش/شهادت لیاقت می‌خواهد این مادر شهید که خواب شهادت پسرش را سال‌های پیش و زمانی که پسرش به مدرسه می‌رفته، دیده بود، آن را اینچنین تعریف می‌کند و می‌گوید: «خواب شهادت پسرم را وقتی او راهنمایی بود، دیدم. پسرم آن زمان وقتی که هنوز مستاجر نداشتیم، در طبقه بالای خانه، می‌خوابید. هیچ وقت هم اهل اینکه روی تشک بخوابد، نبود و می‌گفت: «اینطوری راحت‌تر هستم.» برادر همسرم، «اکبر میرسیار» وقتی 20 ساله بود به شهادت رسید. او 6 ماه بود که عقد کرده بود. در خواب دیدم که گفتند می‌خواهند پیکر او را بیاورند، من خیلی خوشحال شدم و گفتم می‌رویم و یکبار دیگر او را می‌بینیم. برادربزرگ همسرم آمد و دیدم که قبر برادر شهیدش را می‌کَند و یک پسر حدود 12 ساله هم به او کمک می‌کند که او را نمی‌شناختم. وقتی کندن قبر تمام شد، گفتند که بیا شهید را ببینید. تا رفتم بالای قبر، احسان را دیدم که به پهلوی راست نخوابیده و یک پیراهن کرم رنگ داشت و ملحفه صورتی رنگ رویش بود. جیغ زدم و گفتم:«این احسان است، اکبر نیست.» بعد بچه ای را که نمی‌شناختم و کمک برادر همسرم برای کندن قبر بود، گفت:«حاج خانم این اکبر است، احسان دارد راهش را پر می‌کند.» از خواب که بیدار شدم، فکر کردم که احسان با اراذل و اوباش محل درگیر شده و او را با چاقو زده‌اند، به طبقه بالا رفتم که دیدم خوابیده است. خیالم راحت شد. بعد از سه روز این خواب را برایش تعریف کردم و گفتم: «احسان من سه شب پیش خواب دیدم که تو شهید شده‌ای و در قبر عمویت بودی» که گفت:«شهادت لیاقت می‌خواهد، هر کسی نمی‌تواند شهید شود.» کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
⚘ ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ⚘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ⚘اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ⚘ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ⚘ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ⚘بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ⚘وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ⚘فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا