بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید محسن درودی
نام پدر: الله قلی
تحصیلات: طلبه سطح سه
مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10
سیدالشهداء علیه السلام
تاریخ تولد: 1346/5/30
تاریخ شهادت: 1366/10/25
محل تولد: تهران
محل شهادت: ماووت عراق
مزار : بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7
🌷 #خــاطـــرات_شـــهـدا
چشماش مجروح شد، منتقلش کردند تهران
بعد از معاینه دکتر پرسید: مجرای اشک چشمم
سالمه؟، می تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر: برای چی این سوال رو می پرسی؟
گفت: چشمی که برای امام حسین گریه نکنه
به درد من نمی خوره ...💔
با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب امام حسیــــــن'علیه سلام' رو دیده بود.
آقــــــا بهش گفته بود: "کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره "
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام. آخه از آقا خواســـتم بےســــر شهید شم.
با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت. سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛ "أنا زائر الحســــــین علیه سلام ....💔😭
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید طلبه محسن درودی صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک عکس و یه دنیا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش به حال شهدا ..... 🌷
تصاویر زیبای شهدا همراه با مداحی شهدایی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۵۱
#رمان_عشق_من
_ بابا شما چی گفتید؟!
پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! از بچگی
می شناسیمش... لیسانس گرفته و
سرکار مشغوله! سربه زیره... به مام میخوره! چی باید می گفتم به نظرت دختر؟!
حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد .
_ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
_ چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی
نه؟!
محکم و بلند می گویم: نه نه نه نه! همین!
مادرم باتعجب
می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟!
_ چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش!
مامان: خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!
فکری به ذهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم
می گیرم و آرام می گویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟!
مادرم خودش را لوس می کند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری
نگاش کن!
واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره
تاکید می کنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد!
دراتاق را پشت سرم
می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن
تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده!
ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم. تونیک را تن و روسری را با سلیقه سرم می کنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی
یکی از چشمانم
می ریزم. کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم
می گذارم.
با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟!
_ بله ببخشید!
#قسمت۵۲
#رمان_عشق_من
پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی میشود و یک چیز سنگین بارم می کند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد
اتاق می شوم اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای
محمدمهدی شنیده
می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان می روم. میز کوچک و دوصندلی و دوفنجان قهوه!
تشکر می کنم و کنارش
مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..."
فنجان را کنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه
می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا
گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش می کنم. متوجه می شود و
می پرسد: جان؟ چی
شده؟
_ یه سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
-_ محمدمهدی توخیلی راجع به خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم می پرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی
...راجع به زنمه؟
چشمانم را مظلوم
می کنم.
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شود،اوهوم!
_ خب راستش... راستش شیدا خیلی شکاک بود! خیلی اذیتم می کرد. زندگی ما فقط سه سال دووم آورد! به رفت و آمدهام. شاگردام... به همه چیز گیر میداد! حتی یه مدت نمیذاشت ادکلن بزنم! می گفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! با چشمهای گرد به لبهایش چشم
میدوزم که حرفش راقطع می کند:
شاید بعدا بیشتر راجع بهش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم با یادآوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد
#قسمت۵۳
#رمان_عشق_من
وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را
می بیند.
اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان می گیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام
و احوال پرسی
می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابی نمیدهم!
_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده
دارم!
_ آها!
حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان
می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالابروم، میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله
فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
_ ینی چی! من تو این خونه آدمم، مامان خانوم !
و به طرف اتاقم
می دوم.
باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو
میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودتر تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست!
کمی جلوتر بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم!
بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر
هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من میخرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج
نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته
باشه!
همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم!
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی نون حلال پدر و شیر پاک مادر و خوردی ، این میشه ❤️❤️❤️❤️❤️
آخ که دلم رفت برای هیئت
حیفم اومد این و تو کانال ارسال نکنم
اگر شماهم عاشق امام حسینی بگو یا حسین 😭😭
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان این کلیپ صحبتهای خانم طباطبایی کاملتر است و حجم آن کمتر است راحت تر می توانید دانلود کنید
گفتگوی رادیو سرو با خانم فاطمه سادات طباطبایی فرزند شهید سیدمهدی طباطبایی دستجردی 🌷
دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
گفتگوی رادیو سرو با خانم فاطمه سادات طباطبایی فرزند شهید سیدمهدی طباطبایی دستجردی 🌷 دوشنبه ۱۵ اسفند
👆👆👆
کلیپ قبلی مصاحبه که بعد هز ظهر در کانال ارسال شد