🍃شب نیمه شعبان سال ۹۰ بود که علی ضربه خورد ..
🌹همون طور که وسط خیابون افتاده بود،یه پیرمردی اومد نزدیک و بهِش گفت:
پسرم، به شما چه ربطی داشت که دخالت کردی؟؟؟!
علی با اون حالش جواب داد:
حاج آقا!
فکر کردم ناموس شماست، از ناموس شما دفاع کردم...😔
#نیمه_شعبان 🦋
#شهیـدعلیخلیلی♥️
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید اکبر زجاجی
نام پدر:عباس
ولادت : ۱۳۳۸/۳/۴
محل تولد: کاشان
شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/١۴جزیرهٔ مجنون ،عملیات خیبر
در عمليات بيت المقدس به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات تيپ مجاهدت مي كرد. در كليه عمليات ها اعم از ثامن الائمه )ع
(، طريق القدس، فتح المبين، رمضان، بيت المقدس، والفجرها 1 ، 2 ، 3 ، 4 و 6 و عمليات خيبر در مرحله اول شركت داشت.
ايشان در مدت 5 سال و 5 ماه كه در جبهه حضور داشتند
🌷#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
به مسئله بيت المال خيلي اهميت مي داد.
موتور ماشينم سوخته بود. يك پيكان نمره شخصي از سپاه در خانه گذاشته بود. گفتم: سوئيچ را بده بروم براي ماشين وسيله بخرم. گفت: داداش، مال بيت المال است. گفتم: پول بنزين را ميدهم. جواب داد: لاستيك را چه ميكني؟ موتور را چه كار ميكني؟ اين مال خدمت به مردم است نه اينكه شما كار شخصي انجام بدهي. حتي خودش كه مي خواست به سپاه برود با موتور گازي ميرفت.»
روزي با كاميون شخصي از ستاد كمك رساني به جبهه هاي جنگ از كاشان به كردستان (مريوان) عازم شدم. از آنجا كه اطلاع داشتم اكبر زخمي شده و در بيمارستان بستري است به عيادت ايشان رفتم. اما برادرم با عصا از بيمارستان به منطقه دزلي (خد مقدم) رفته بود.
مدتي صبر كردم تا ايشان از خط برگشت و با يكديگر ملاقات كرديم. من كه فراموش كرده بودم كوپن گازوئيل همراه خود ببرم به برادرم گفتم براي برگشت نياز به گازوئيل دارم.
مرا به جايگاه برد و فقط به مقداري كه مرا از منطقه تا كاشان برساند دستور داد گازوئيل بدهند.
من به ايشان گفتم: اقلا هر دو باك كاميون را پر كنيد ، من كه براي حمل و نقل محموله ها كرايه اي نگرفته ام. برادرم خطاب به من گفت: بيشتر از اين به تو بدهم از بيت المال است و حرام. لذا دقيقا به اندازه اي كه بتوانم به كاشان برسم گازوئيل در اختيارم گذاشت.
✍به روایت برادرشهید
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید اکــبـر زجـــاجـــی صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۵۴
#رمان_عشق_من
حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!
فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام او
مرد رویاهایم بود!
اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی
می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من
او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را
بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر
می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش میروم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم. لبخند موذیانه ای می زنم " نه احمق جون!فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه
شاگرد دوسش داری و قدردان زحماتش هستی همین!"
ادامه میدهم: "بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوست دارم چی میگه!
بعدم دوباره سوالی چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این
چیزا... بالأخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هس؟!:"
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت
تا منزلش راه است و بالأخره باکلافگیمی رسم. سی چهل متر مانده به درساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو میروم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز
می کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...
خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد.
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن
می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...
دختری که چیزی تاع*ر*ی*ا*ن شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد مگر جدا نشده
اند! محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام
#قسمت۵۵
#رمان_عشق_من
نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد، باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شود،هیچ چیز نمی شنوم...
دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه
می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها
ازدستم می افتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. "نمی فهمم! خودش
گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... " پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
" خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟"
" وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه!"
" اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! "
زیر پلکم را پاک
می کنم...
" هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟"
"خب چرا جلو نرفتی؟!"
" نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم!"
" پس نق نقت چیه؟!"
" دوسش دارم میفهمی؟"
" ببند دهنتو ببند!
کیو دوس داری؟! چیشو؟"
" خودشو! اخلاقشو!"
"اون کجاش شبیه توئه؟"
"همه چیش!"
"خب بگو یکی یکی..."
"اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها
رفتار نمیکنه! "
" واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟! "
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: "خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!"
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش
می دهم.
حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه
روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ ، قهقهه می زد کنار مردی که...
باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راآنقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست؟
#قسمت۵۶
#رمان_عشق_من
وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد؟
زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف
کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر
به پروپایم می پیچد. دیوانه شدم.
مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه
می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی
چرا دیگر خوشحال نیستم؟ آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند.
" دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!"
پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم.
من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما اینبار با
دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست
مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده! دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد و
چند بار دستم را تکان میدهد.
دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود:
چی شده؟ حالت خوبه؟
باید طبیعی رفتار کنم: آره! خوبم! یک کم مریض شدم! سردرد دارم.
_چقد تو مریض میشی. عیب نداره ،الان میریم خونه ی من استراحت می کنی.
حالم از حرفش بهم
می ریزد. چرا حس
می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید.
طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند میزنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می آید: محمدمهدی؟
_ جان دلم؟
دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش می کنم ومی گویم:
خیلی دوست دارم...
سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. آب دهانم را فرو می برم
و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود!
تواستاد فوق العاده ای هستی.
ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق
العاده ای محیا!
خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی
صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید:
⛅️ دنیای بهشتآسا
🔻 رهبر انقلاب: در اعیاد موالید ائمّه، از گذشته تجلیل میکنیم؛ امّا در عید نیمه شعبان، همهى نگاه به آینده است؛ یعنى این نگاه دو چیز را با خود دارد: یکى امید، یکى تلاش. دلهاى افسرده در نهایت گرفتارى و تنگنا، یک روزنهى روشن و درخشانى به یک دنیاى نورانى و بهشتآسا در مقابل چشمشان مىبینند و به آینده امید دارند. ۱۳۹۴/۰۳/۱۲
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 رهبر انقلاب: نیمهی شعبان، میلاد مبارک حضرت بقیّةالله (ارواحنا فداه) است. شب و روز واقعاً مبارکی است به برکت این میلاد مقدّس. علاوهی بر این، خود شب نیمهی [شعبان]، یک شب بسیار باعظمت است؛ بعضی گفتهاند شب قدر است. یادتان نگه دارید شب نیمهی ماه شعبان را و با دعا، با توسّل، با ذکر، با یاد خدا طراوت ببخشید به جان خودتان؛ خواستههایتان را با خدای متعال در میان بگذارید، با خدا حرف بزنید. ۱۳۹۶/۲/۱۷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398