#بامن_بمان_25
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد....