#با_من_بمان_42
نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده
-نرگس!
امیر علی همش چهار سالشه
بچس عقلش نمیکشه
پوفی کشید و گفت:بیا تو
الان محمد میاد خونه
من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟
خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم
امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن
نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک
از ترس با خنده رفتم داخل
امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم
-امیرعلی!
باز مامانو شرمنده کردی که
این چه وضعشه
نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه
امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو
نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی
از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم
مامان حوری خونه تنها بود
تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه
مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود
-منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم
درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل
در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی
-امیدوارم خوب شده باشع
-غذای شما خوردن داره
-مامان جون
-جونم پسرم
-منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم
گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن
با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش
عشق مامان بزرگشه
دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم
رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم
صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه
جوابی نشنیدم
رفتم هال
با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته
پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم
چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود
با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم
بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل
کاش اینجا پیشمون بودی
اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش
خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام
متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟
خندید و گفت:سلامت کو؟
با خنده گفتم:سلام
-یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم
اصلا متوجه من نشدی
دلت واسم خیلی تنگ شده بودا
-دیوونه
بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد
-اقا پسرت امروز گل گذاشته
-چیشده
-رو مبلای نرگس اسب کشیده
در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی
امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا
چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل
شنیدم دست گل به اب دادی
امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی
چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی
-بچس دیگه..دارم شوخی میکنم
مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته
-سلام بر مادر خودم
مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی
بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم
امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم
کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد
همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود
مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام
با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم
بعد از چندتابوق جواب داد
-سلام خوب هستید
مربی پریناز هستم
-سلام ازاده جون خوبی
اسممو از کجا میدونست!
حتما از موسسه پرسیده بود
لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی
-قوربونتون
-زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید
لیستشو واستون پیامک میکنم
-ممنون لطف میکنید
با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم
چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود
با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد
ادامه دارد...