eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
582 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده -نرگس! امیر علی همش چهار سالشه بچس عقلش نمیکشه پوفی کشید و گفت:بیا تو الان محمد میاد خونه من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟ خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک از ترس با خنده رفتم داخل امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم -امیرعلی! باز مامانو شرمنده کردی که این چه وضعشه نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم مامان حوری خونه تنها بود تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی -امیدوارم خوب شده باشع -غذای شما خوردن داره -مامان جون -جونم پسرم -منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش عشق مامان بزرگشه دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه جوابی نشنیدم رفتم هال با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل کاش اینجا پیشمون بودی اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟ خندید و گفت:سلامت کو؟ با خنده گفتم:سلام -یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم اصلا متوجه من نشدی دلت واسم خیلی تنگ شده بودا -دیوونه بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد -اقا پسرت امروز گل گذاشته -چیشده -رو مبلای نرگس اسب کشیده در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل شنیدم دست گل به اب دادی امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی -بچس دیگه..دارم شوخی میکنم مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته -سلام بر مادر خودم مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتابوق جواب داد -سلام خوب هستید مربی پریناز هستم -سلام ازاده جون خوبی اسممو از کجا میدونست! حتما از موسسه پرسیده بود لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی -قوربونتون -زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید لیستشو واستون پیامک میکنم -ممنون لطف میکنید با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد ادامه دارد...