#با_اخلاص
#راوی_مدیر_مدرسه
#جانبازحسین_حیدری
سالها قبل که هنوز مدیر مدرسه دستجردنشده بودم و معلم بودم من و پنج تا دیگر از همکارانم باید مسافت طولانی طی می کردیم و به مدرسه رامشه می رفتیم برای همین از جانباز حسین حیدری (اوستا حسین بنا) که ماشین سواری داشت خواستیم که ما را هر روز به رامشه ببرد و بیاورد. آقای حیدری خدابیامرز هم این مسئولیت را قبول کردند. ما شش معلم هر روز نفری هزارتومن رفت و برگشت برای کرایه ماشین به آقای حیدری پرداخت می کردیم که جمع آن کرایه روی هم مبلغ ۳۰۰۰ تومان بود. آقای حیدری انسان بسیار با اخلاص و با معرفتی بود. هر روز صبح که ما را به رامشه می برد همان جا ساعتها منتظر می ماند تا ما کارمان تمام شود و بعد ما را به دستجرد برمی گرداند. چون وسیله ی نقلیه کم بود اگر این گذشت را نمی کرد ما با مشکل بزرگی روبه رو می شدیم. گاهی بعضی از معلمان به هر دلیلی یک روز سر کار نمی آمدند و آقای حیدری فقط یک یا دو معلم را تا رامشه همراهی می کرد و هر کار می کردیم که کرایه یک ماشین دربست که هر روز ۳۰۰۰ تومان بود را بدهیم قبول نمی کرد و می گفت: شما یک یا دونفر هستید برای چه می خواهید کرایه ی بقیه که نیستند به من بدهید. روزی رسان خداست. و احتیاجی به این کار نیست من کرایه را زمانی می گیرم که حتما مسافر باشد. آقای حیدری با این گذشت و سخاوتمندی که داشت واقعا برای ما الگو بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دردودل_باشهدا
#راوی_خواهرگرامی
#جانبازحسین_حیدری
دوماه قبل از اینکه برادرم براثر جانبازی از دنیا برود من می خواستم برای دیدار از مادرم به دستجرد بروم ، قبل از حرکت تلفنی با حسین آقا صحبت می کردیم ، بهش گفتم من دارم میام سمت شمابرم دیدن مادرمون ، حسین آقا که در روستای دشتی زندگی می کرد گفت: آبجی پس بیا دشتی تا باهم بریم، خیلی دلم گرفته دوست دارم برم دستجرد سر مزار پدرمون و شهدا شاید کمی دلم آروم بگیره، وقتی رفتم اول رفتیم روستای دشتی منزل برادرم وباهم رفتیم دستجرد اول هم رفتیم بهشت محمد "صلی الله علیه وآله وسلم" من رفتم سرمزار پدرم و برادرم هم رفت سر مزار شهدا، از دور می دیدم بالای سر شهید محمدحیدری ایستاده که تو جبهه باهم همرزم بودند و داره دردو دل می کنه یکم منتظر شدم صحبتهاش تموم بشه بیاد ولی طول کشید کنجکاو شدم
برم ببینم چی به شهدا میگه!! آهسته رفتم و پشت سرش ایستادم و شنیدم به شهدا می گفت: چرا من و تنها گذاشتید خیلی نامردید، من تو این دنیا ی تنگ و تاریک با این همه مشکلات تنها موندم، طاقت دوری شما رو ندارم چرا من و با خودتون نبردید؟! با شنیدن این جملات دلم شکست رفتم جلو گفتم: داداش چرا این حرفهارو میزنی تو که موندی و داری زجر میکشی و سختیها رو تحمل می کنی چه بسا یه جورایی مقامت از شهداهم بیشترباشه. چون با بدن مجروح موندی و بدنت پر از ترکشه و درد می کشی، عیالوار و آبرو داری و دستت از مال دنیا خالیه، باهمه ی مشکلاتی که داری صبرو توکل به خدا داری، پس ناراحت نباش که جاموندی!! برادرم وقتی حرفام تموم شد، گفت: آبجی شما اینجور فکر میکنی؟ ولی شهدا رفتند و اونطرف راحت هستند.