#خاطراتی_از_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#قدیرعلی_هاشمپور
من علاقه ی زیادی به چای داشتم که خیلی چای نبود ،غذاهم همینطور . یکبار با اصغر حیدری رفتیم آشپزخانه وبا التماس یکی دوتا نان گرفتیم وبرگشتیم .دونفراز دوستانمان بنام محمدحیدری ومحمدهاشمپور گفتند کمی ازنانها راهم به ما بدهید ،اصغر به شوخی گفت توکه بابای خودت آسیابانه چرا گرسنه ای ؟. روزی هم که به ما کلاه آهنی دادند اصغر یک سنگ پرتاب کرد به طرف سر من وبه کلاه برخورد کرد ، فرمانده گفت :کی بود ؟اصغر گفت هاشمپور بود .فرمانده گفت :مسئول اینها کیست ؟ گفتند حسین حیدری .فرمانده گفت :ایشان تا صبح باید نماز شب بخواند.
روزی هم ما را بردند داخل یک کانال ،یه قسمتی از کانال خشک بود ویک قسمت آن خیس و پراز لجن ،اصغر رفت قسمت خشک کانال من هم که خواستم بروم آن قسمت ،اصغر به فرمانده گفت .فرمانده هم یک تیر بغل گوش من شلیک کرد که تا چند روز گوشم وز وز می کرد .
ماآماده باش میخوابیدیم ،یک شب مارااز خوابگاه بیرون کردند ،ماباپوتین میخوابیدیم ولی آن شب حسین ومحمد حیدری ومحمدهاشمپور بدون پوتین خوابیده بودند ،فرمانده هم بدون اطلاع پوتینها را برداشته بود ،بچه ها را به صف کرد ماپوتین داشتیم وآن چندنفر بدون پوتین ،فرمانده از من پرسید که حالا مابااینها چه کنیم ؟ من هم گفتم تاصبح تنبیه شان کنید ،آنها هم گفتند صبح هم ما تو را میگیریم وحسابی کتکت می زنیم .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398