حفظ آثار شهدای دستجرد
#امنا_خدیجه🖤 روزهای حاجت است ، دوایم به دست توست مادربزرگ کربو بلایم به دست توست... کانال حفظ آثا
#بیست_روز_دلواپسی
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
عملیات شده بود و جبهه خیلی خیلی شلوغ شده بود. حسین هم به جبهه رفته بود تا در این عملیات شرکت کند. حدود بیست روز قبل از شهادتش بود. بیست روزی که خیلی به ما سخت گذشت. پر از التهاب و نگرانی بود. یک دلواپسی و یک نگرانی عجیبی در دل داشتیم. نه تنها من بلکه کل خانواده این اضطراب را داشتیم. من به حاجیه خانم می گفتم: امروز و فرداست که خبر شهادت حسین را به ما بدهند. حاجیه خانم هم می گفت: مگر شما خبر داری!؟ گفتم: من جبهه رفتم و خبر دارم الان که عملیات است آنجا چه خبر است. به دلمان افتاده بود که حسین در این عملیات شهید می شود. روزها یکی یکی سپری شدند تا روز شهادت حسین که صبح من از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و داشتم حاضر می شدم که به محل کارم بروم حاجیه خانم گفت: عجله نکنید یک چایی بخورید بعد بروید. از بس دلواپس بودم دل ماندن در خانه را نداشتم به حاجیه خانم گفتم: فعلا چایی نمی خواهم می روم در مغازه خودم آنجا چایی درست می کنم و می خورم و سپس از خانه بیرون زدم تا به محل کارم بروم. رفتم در مغازه تا تابه ی آجیل پزی را روشن کردم که مشغول کار شوم دیدم زنگ تلفن مغازه به صدا در آمد. رفتم تلفن را برداشتم دیدم یکی از همشهریا بود. پس از سلام و علیک به من گفت:حاج علی ناراحت نشوید اما مثل اینکه حسین شهید شده است و همین امروز و فرداست که پیکرش را بیاورند. و آنجا بود که خبر شهادت حسین را به من دادند. من هم بعد از شنیدن خبر با عجله شیرهای مغازه را بستم و کلید مغازه را به کارگرها دادم و گفتم: مغازه را دست شما سپردم و من باید بروم. آمدم منزل که برای مراسم خاکسپاری حسین به دستجرد برویم اما متاسفانه یک ماشین که بد پارک کرده بود ما نتوانستیم ماشینمان را جابجا کنیم و تا رفتیم صاحب ماشین را پیدا کردیم خیلی سفرمان به تاخیر افتاد. وقتی به دستجرد رسیدیم حسین را به خاک سپرده بودند و سعادت نداشتیم پیکر مطهرش را در تابوت زیارت کنیم و با ایشان از نزدیک وداع کنیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یاشهادت_یاپیروزی
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یک روز هم من توی حیاط خانه بودم. حسین داشت توی اتاق نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد آمد توی حیاط کنار من نشست. من هم به شوخی به حسین گفتم: آی صدام را کشتی !! حسین در جوابم گفت: این سری اگر رفتم یا صدام را می کشم یا
خودم شهید می شوم. بعد گفتم: حسین اگر از من می شنوی دوماه دیگر از خدمت سربازی ات مانده است دیگر نرو! گفت: شما بیائید به جای من به جبهه بروید تا من نروم. من تا نفس آخر به جبهه می روم یا شهید می شوم یا با دست پر و با پیروزی برمی گردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یاشهادت_یاپیروزی
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یک روز هم من توی حیاط خانه بودم. حسین داشت توی اتاق نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد آمد توی حیاط کنار من نشست. من هم به شوخی به حسین گفتم: آی صدام را کشتی !! حسین در جوابم گفت: این سری اگر رفتم یا صدام را می کشم یا
خودم شهید می شوم. بعد گفتم: حسین اگر از من می شنوی دوماه دیگر از خدمت سربازی ات مانده است دیگر نرو! گفت: شما بیائید به جای من به جبهه بروید تا من نروم. من تا نفس آخر به جبهه می روم یا شهید می شوم یا با دست پر و با پیروزی برمی گردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
برای شفای کامل بیماران اسلام بویژه حاج علی حیدری ۷ مرتبه سوره حمد و صلواتی عنایت فرمائید. کانال
#بیست_روز_سخت
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
عملیات شده بود و جبهه خیلی خیلی شلوغ شده بود. حسین هم به جبهه رفته بود تا در این عملیات شرکت کند. حدود بیست روز قبل از شهادتش بود. بیست روزی که خیلی به ما سخت گذشت. پر از التهاب و نگرانی بود. یک دلواپسی و یک نگرانی عجیبی در دل داشتیم. نه تنها من بلکه کل خانواده این اضطراب را داشتیم. من به حاج خانم می گفتم: امروز و فرداست که خبر شهادت حسین را به ما بدهند. حاج می گفت: مگر شما خبر داری!؟ گفتم: من جبهه رفتم و خبر دارم الان که عملیات است آنجا چه خبر است. به دلمان افتاده بود که حسین در این عملیات شهید می شود. روزها یکی یکی سپری شدند تا روز شهادت حسین که صبح من از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و داشتم حاضر می شدم که به محل کارم بروم حاج خانم گفت: عجله نکنید یک چایی بخورید بعد بروید. از بس دلواپس بودم دل ماندن در خانه را نداشتم به حاج خانم گفتم: نمی خواهد می روم در مغازه خودم آنجا چایی درست می کنم و می خورم و سپس از خانه بیرون زدم تا به محل کارم بروم. رفتم در مغازه تا تابه آجیل پزی را روشن کردم که مشغول کار شوم دیدم زنگ تلفن مغازه به صدا در آمد. رفتم تلفن را برداشتم دیدم یکی از همشهریا بود. پس از سلام و علیک به من گفت:حاج علی ناراحت نشوید اما مثل اینکه حسین پسر برادر خانمت شهید شده است و همین امروز و فرداست که پیکرش را بیاورند. و آنجا بود که خبر شهادت حسین را به من دادند. من هم بعد از شنیدن خبر با عجله شیرهای مغازه را بستم و کلید مغازه را به کارگرها دادم و گفتم: مغازه را دست شما سپردم و من باید بروم. آمدم منزل که برای مراسم خاکسپاری حسین به دستجرد برویم اما متاسفانه یک ماشین که بد پارک کرده بود ما نتوانستیم ماشینمان را جابجا کنیم و تا رفتیم صاحب ماشین را پیدا کردیم خیلی سفرمان به تاخیر افتاد. وقتی به دستجرد رسیدیم حسین را به خاک سپرده بودند و سعادت نداشتیم صورتش را در تابوت ببینیم و با ایشان از نزدیک وداع کنیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398