حفظ آثار شهدای دستجرد
#قالی_بافی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
من خواهر بزرگ احمد هستم. من و احمد بیشتر باهم بودیم. احمد پسر آرام و با ادبی بود. از آن بچه پسرهایی نبود که شلوغ کاری کند و حواس همه را به خودش جلب کند. سرش به کار خودش بود و تا هر چه در خانه بود در کارها کمک می کرد. گاهی باهم قالی می بافتیم و پشت دار قالی که می نشستیم معمولا یک رادیو داشتیم که روشن بود و گاهی سرودهای انقلابی را که پخش می کردند احمد گوش می داد. و اگر می دید من پای حوض آب نشستم و ظرف می شویم می آمد و کمک من ظرفها را آب می کشید. خیلی وقتها هم درس و مشق داشت و مشغول درس خواندن بود و ساعتی که درس نداشت به کارگاه می رفت تا در کارها به پدرمان کمک کند. خیلی علاقه به درس خواندن داشت اما بخاطر اینکه پدرمان در کارگاه دست تنها بود نتوانست ادامه تحصیل دهد و بعد هم که بزرگتر شد به سربازی رفت و سه روز مانده به پایان خدمتش به شهادت رسید.
#هجله_بدون_عروس
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
یک هفته مانده به شهادت احمد من و مادرم اصفهان بودیم. شب خواب دیدم که می خواستیم احمد را زن بدهیم و هجله عروس و داماد هم آماده بود اما هر چه می گشتیم عروس نبود. صبح که بیدار شدم یک ندای درونی به من اصرار داشت که این خواب را حتما برای مادرت تعریف کن. من آن زمان زیاد سن و سالی نداشتم و از تعبیر خواب سر در نمی آوردم. من هم رفتم خوابی را که دیده بودم برای مادرم تعریف کردم
و مادرم با شنیدن خواب یک دلشوره ی عجیبی گرفت و می گفت: احمد شهید می شود. چون هجله بدون عروس برایش محیابوده است و دیگر دلش در اصفهان بند نشد و به دستجرد برگشتیم و یک هفته بعد خبر شهادت احمد را به ما اطلاع دادند.
#مشورت_خواستگاری
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شبی که برایم خواستگار آمده بود. من چون شناخت زیادی نداشتم کمی فکری بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. اهل خانواده هم هر کدام یک نظری داشتند. ولی پدرم و احمد راضی بودند. احمد آمد به من گفت: خواهر جان خواستگارت را من می شناسم، پسر خوبی است می تواند خوشبختت کند. گفتم: پس چرا فلانی نظرش چیز دیگری است؟ احمد گفت: نه ؛ چرا این حرف را می زند. مطمعن باش پسر خوبی است. بعد از صحبت های احمد من کمی دیگر فکر کردم و جواب بله را دادم. و ما بخاطر اینکه همسرم در دانشگاه درس می خواند به مدت چهار سال عقد بودیم و دو سال اول عقدمان احمد به شهادت رسید و مراسم عروسی ما نبود.
#بوی_الکل
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شب سالگرد احمد را که برگزار کردیم وقتی تمام مهمانان رفتند من مشغول شستن ظرفهای شام شدم. خیلی هم ظرف جمع شده بود ولی من چون مادرم خسته شده بود نگذاشتم بیاید کمک من ظرفها را بشوید. خودم تا نزدیک صبح تمام ظرفهای شام را شستم. آن شب خیلی هم زانویم درد می کرد ولی هر طور بود من با همان زانو درد کارم را تمام کردم و بعد رفتم خوابیدم. صبح که هوا روشن شد هر کس وارد اتاق می شد با تعجب سوال می کردند: چرا اینقدر اینجا بوی درمانگاه و اتاق تزریقات و الکل می دهد؟ می گفتیم: نمی دانیم چرا این بو اینجا پیچیده است. تا اینکه برادرم حسین آمد و گفت: من دیشب خواب احمد را دیدم. گفتم: احمد اینجا آمدی؟ گفت: نرگس قرار بود یک درد بدی بگیرد ولی من یک آمپولی آوردم به زانوی نرگس زدم که این درد را نگیرد. و فکر کنم این بوی الکل نشانه ی این است که احمد نرگس را شفا داده است.
#اطلاع_از_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
مادرم خدا بیامرز تعریف می کرد حدود دوازده روز قبل از شهادت احمد روز اول ماه مبارک رمضان بود به مسجد آئینه رفتم که نماز بخوانم تا قدم اول را در مسجد گذاشتم. به من الهام شد که فرزندت احمد شهید می شود. و دوازده روز بعد خبر شهادت احمد را شنیدم.
#شفای_مادر
مادرمان بعد از شهادت احمد یک پهلو درد شدیدی گرفته بود که خوب نمی شد. یک شب خواب احمد را دید که آمد و دست روی پهلوی مادر کشید و رفت. از فردای آن شب که این خواب را مادر دید دیگر درد پهلویش از بین رفت و خوب شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398