eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
585 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
و اون پیرهنم که آستیناشو گره زده بودید جای روسری... آرام میخندد اونم بیارید بی زحمت... پشتش را می کند و به پذیرایی می رود. کتاب فتح خ*و*ن را دردست میگیرد و بعداز مکثی طولانی میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟! سریع جواب میدهم: هنوز؟! این چه سوالیه؟! اشتیاقم خیلی بیشتر شده. فهمیدم هیچـی نیستم و تصمیم گرفتم که باشم. وقتی کتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانه؟ به فکر فرو میروم. درواقع من درهیچ جای کتاب نفس نکشیدم. تنها نظاره کردم... -راستش. نه... توی هیچ سپاهی نبودم... فقط دیدم. _ چی دیدید؟ -دیدم که. دیدم که پسررسول خدا ص... تنها روبروی چندهزار سوار بی غیرت ایستاده. دیدم که. با نامردی. بغضم را قورت میدهم نمیخواد اینارو بگید. چیش بیشترازهمه توی نظرتون عجیب و جالب بود؟! -بازم خیلی چیزا؛ ولی یه چیز خیلی دلمو سوزوند. یه بخش آخر کتاب که امام هیچ نداشت و یه بخش که توی بحبوحه ی جنگ و خطرجان، حسین ع باگوشه ی چشم حواسش به حرمش بود دوست داشتم بمیرم. وقتی فهمیدم که ناامید به پشت سر نگاه می کرد، وقتی فهمیدم که بااون عظمتش سیل فرشته ها رو پس زد و دل داد به رضایت خدا اما درک کردم... اینو ل*م*س کردم همون قدر که جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن! و تنها نگرانی حضرت همین بود... _ چرا مهم بودن؟ چون. می ترسید... پای گرگ و سگای پست فطرت به خیمه ی زنانی باز بشه که.. تا حال با مردی برخورد هم نداشتن! _ این خوبه یابد؟! _ چی؟ _ اینکه برخوردی نداشتن؟ حس ارزش بهتون دست میده یا عقب موندگی ؟ لبخند می زند ویکدفعه محکم میگوید: پس باارزش باشید ! باتعجب به چشمانش خیره می شوم... اولین قدم برای اسطوره شدن...همینه! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت به معنای فراموشی نیست. میخوام کمک کنم برید به سپاهی که دوست دارید .اگر می خواهید جزء سپاه حسین علیه السلام باشید،مثل نوامیس آقا رفتار کنید...درست میگم یانه؟!
گنگ تنها نگاهش می کنم. _ حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه.. همونیکه اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره شدن خیلی کار سختی نیست ،فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایـی که غلطه ولی دوسش دارید. اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به تصمیم جدیدتون علاقه پیدا می کنید. -ینی ... چادر بپوشم؟! ازحرفهام اینو فهمیدید؟ -نمی دونم. آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون... _ درسته! چشمانش برق میزند می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که من با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنشه
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، محفوظ تر یعنی بالاتر. دست نیافتنی! تا به حال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم. دخترعمو! لا اکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم وگذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه، می تونید اینطور به خودتون بگید ،کلا حسین علیه السلام برای همین مسئله قیام کرد. توی یه ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز، وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید. چون اتفاق بزرگی بوده! دستش را زیرچانه میزند امیدوارم خود آقا دست گیری کنه. لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم. ازمحوطه دانشگاه بیرون می آیم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار کجا هست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر تهیه کنم؟ اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدا بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله نگاه های عقرب مانند آذر را هم ندارم؛ باآن چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟ راست شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم است کافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکشم. بادقت موهایم را کامل می پوشانم و عینک آفتابی ام را میزنم.
میخواهم یک قهرمان شوم. لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در س*ی*ن*ه حبس می کنم. به تصویر چشمانم درآینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته نه چندان دلچسبم لبنانی می بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل پاکت کرم رنگ، چادری که خریدم را بیرونن می آورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیه به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم می اندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوار میگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم. در اتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا در اتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! از چه چیز خجالت میکشم از حال الانم یا... چندماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم را هر قدر در مموری ذهنم ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود. اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش را از من بگیرد چه؟ کاش آ*و*ی*ن*ی رفیق من میشد، آن‌وقت از او میخواستم دعاکند؛ به خدا هم نزدیک تراست. شاید به حرف عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام را روی آینه میگذارم و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه لختی که روی سرم افتاده میکشم
حس آزادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمی کنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم: قهرمان من!! سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برای زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم ،از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...! چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب یحیـی سر در نمی آوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی نداشتم. گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم رااشباع کرده بود. بعداز یک سال نمازخواندن را هم شروع کردم. آن‌قدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هربار بعد از نماز سجده می کردم و به خدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی... کتاب "زندگی زیباست "را هم خواندم. کتابی که حیات آ*و*ی*ن*ی را روایت می کرد. آراد دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهم را انتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه مذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند م*ع*ش*و*ق* ش را به مرگ تهدید کند؟! پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی می کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می آورم و روی سرم می اندازم. آهسته در ساختمان را باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین بار است که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود. ملایم به در میزند وبا صدایـی زیر و بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا نمی کنن. چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دو باره لبخندش باز می کنم. سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. آب دهانم را قورت میدهم و در را کامل باز می کنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یک کم نگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از اهل بیت و حقیقت به دلتون بسته شده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنیداز چهل دقیقه پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم! لبه روسری ام را صاف می کنم و با من و من جواب میدهم: با چادرنمی دونم؛ از کی خجالت میکشم. یا از چی می ترسم؟ :_ فقط از خدا بترسید. الانم که دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. به خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی می اندازد و ادامه میدهد: من برم، حقیقتا خیلی خوشحال شدم! پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش میکشد. ریشش را کوتاه کرده و کفش های مجلسی واکس خورده اش آدم را قلقلک میدهد تا فضولی کند! اما چیزی نمیپرسم. همانطور که رو به من دارد چند قدم عقب می رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شکسته جا داره. دل شمام قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار.. پشتش رامی کند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشه جایی که نبایدباشد ،سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجمله آرامم می کند و میرود. انگار برای همین خلق شده! که آرامش من باشد... سرم را تکان میدهم و محکم به پیشانی ام میزنم... زیرلب زمزمه می کنم: چرت نگو بابا! و به دور شدنش چشم میدوزم یلدا لیوان چای به دست با دهانی نیمه باز به سر تا پایم نگاه می کند. لبخند کجی می زنم و در را پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی چقدرفضایـی شده ام؟! آذر از اتاقشان بیرون می آید و درحالیکه گره روسریش رامحکم می کند، بادیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش میشود فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بی اراده
میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می آید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی درآستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: _ یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. آذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند _ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جواب دادم. _ پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و جور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی: اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین علیه السلام باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا: کدوم رفیق؟ یحیی: آ*و*ی*ن*ی جان! یلدا: آخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پله هارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از آذر بدم می آید، یلدا رادوست دارم!. آذر زن خوبی است اما امان اززبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها برسم.. یحیـی باصدایـی آرام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید...
بعدها فهمیدم آن روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعداز آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط از تکرار حالاتش ل*ذ*ت می بردم ،حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربارکه میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش به خیر. یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود، روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان آرامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد،گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک آدم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی آخری که قلم زدم، مانند جویدن آدامس عسلی برایم ل*ذ*ت بخش بود! وخیلی بیشتراز آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به آسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و
پاهایم را درون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم ،راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی! یک موزیک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم آزرده میشود! اما... بعد از دو ماه دیگر طاقت فرسا نبود! پرشیا از پارکینگ بیرون می آید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. با ذوق سوار میشویم. یحیی از کادر کوچک آینه جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می کند. قراراست به گلزار شهدا برویم. اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را می بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از آن‌جا تعریف می کرد که گویی بهشت است! گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره می شوم. یک فانوس و چندشاخه گل درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر باریش کم پشت و نگاه براقش به صورتم لبخند میزند. دندانهای مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش چال افتاده. عجیب به دل مینشیند...چادرم را که باد کنار زده روی کتفم میکشم و چشمهایم را ریز می کنم. ازدیدن چهره جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یک قدم جلو می روم و به اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه های کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج م اندازد. خم میشوم و کنار قبر مینشینم. حسینی. در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی اسمش میریزم.. یکبار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. ازته دل خندیده! از اینکه
رفته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد. صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم. کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح می‌لرزد. یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را... صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید: دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی گرفتی... کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟! گیج به یحیی نگاه می کنم. می‌لرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا! یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد. ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد: _ چطوره؟ -_چی؟ _ اینجا! و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم. _ نمی دونم. _ چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟ _ آره... شاید! ساده تر بپرسم. دوسش داری؟ _آره! زیاد... _ همین کافیه! -کجا میریم... _ یه عزیز دیگه...
به تصویر شهیدی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟! _ آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن. _ اشتباه کردن مگه؟ _ نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن، از جنس خدا.... چون بچه شون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت!_پس چرا میگی سوزوندن!؟ بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های شهید توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند. بغضم را به سختی قورت میدهم. _ اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن! یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده. بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...یکی از کسانی که روزی می گفت چرارفتند خود من بودم! یلدا دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و نه. یک دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند... هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا شهید بوده؟ شهید امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم... دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می آید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه ام می کوبد.
چی؟! نه هنوز نرفته. . یکدفعه قیافه اش درهم میرود... باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد. _ یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند : سلام... _ سلام دخترعمو! خوب هستید؟ - بله _ فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها... دلم سخت میسوزد! _ ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابـی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ! کاش می شد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! گفتم : چشم شمالطف دارید _ و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم و کاستی بود. _ نه ،همه چیز عالی بود..‌. دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! _ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگر تواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه، بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت به ناکجاآبادها! _ حقیقت اینکه زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد بهتون بدم .
و خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام! - هدیه؟! _ بله، زیر تختم کادوپیچ شده، یک ربان هم روشه!" و بعد میخندد و ادامه میدهد: _ ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! - دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی. سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خب.. امری نیست؟! - نه! بازم ممنون... _ محیاخانوم؟ قلبم هُری میریزد! - ب...بله؟ _ برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم. - چشم! _ تشکر، مراقب باشید! خداحافظتون. - شما هم مراقب... خدانگهدار. بوق اشغال در گوشم میپیچد... بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز می‌گذارم. ازجا بلند می‌شوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. _ اتاق یحیی! یه چندتایـی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: اها! برو! دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهـی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم
که بیشتر بمانم. بیشتر آب را فرو برم، مثل تو و خاطراتت را. کاش میشد...جای آن‌ها...خودت باشی ومن...کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آن‌وقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..! دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از شهید آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد.. " آفتاب درحجاب" نوشته: سید مهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم. چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ سه است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم. گرچه حدس میزنم تا آن موقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن کتاب نازکی که از لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم. "قبله مایل به تو" ، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می کنم. سیدحمید رضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست! به نظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد میگذرم و بادیدن چند خط دست نویس جا میخورم. چشمهایم را ریز می کنم.. یحیی نوشته:
نمیدانم آمدنش برای چه بود!؟ همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد. ترسیدم که نکند دل به او عادت کند که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصد دارم از ماندنش بترسم... شاید تا ابد بماند! با انگشت سبابه جملات را ل*م*س می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر می‌خوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آ*غ*و*ش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم. دلم عجیب می‌گیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت. در باز و پدرم مقابلم ظاهر می‌شود. با تعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی می‌زند و دستهایش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. سرم راکج و سلام می کنم. به آ*غ*و*شش می‌روم و سرم را روی شانه اش می‌گذارم _ پدر عزیزم. خوش اومدی. _ مرسی! سرم را از روی شانه اش برمیدارد و با ناباوری به چشمانم زل میزند... _ عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد می‌خندد . سرم را پایین می اندازم. خوشحالم که راضی است!. چمدانم را می‌گیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات
غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام می‌زند : برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضر شه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا می روم. هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم ميزند _ نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟! لبم را میگزم. _ فک کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است! _ باشه! دستشون درد نکنه! بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را به سختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیز تغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت می اندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درس*ی*ن*ه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم. ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم را روی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب شهیددمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دختر، من بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم.
روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سید مرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود. یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاها به خانه ی عمو زنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند می آمد. روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم. - جان دلم؟ یلدا: سلام دختر. چطوری؟! _ خوبم! توخوبی؟! صبحت به خیر. یلدا: راستی صبحت به خیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش می دود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گَس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد یلدا؟! چی شده؟! رفت. همین الان...رفت! گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این کی؟! کی رفت؟ ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده. یحیی... داداشم رفت. بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم. _ محیا؟ چرا ساکت شدی!؟ یه چیزی بگو تا دق نکردم. یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد! _ عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده!
سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی... و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند... -میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ مامان؟! هیچی از همین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشته مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ... _ نچ! تو جای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست! _ غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه! _ دوماه؟؟ آره! نمیگه دق مرگ میشیم! بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی! _ چی گفتی؟ _ هیچی! محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی! _ البته دور ازجون! _ آره! ببخشید...دور از جون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت می‌رفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ان شاءالله تهشم حل کنن! بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من در دلم ....ببین آبجی. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... _ آخ شرمنده! برو! دعاکن تو روخدا! فعلا. _ قربونت برم. بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. خداحافظ. یحیی جلوی چشمام می آید... حتم دارم لباس رزم به تنت میاد ا ! لبخند تلخی میزنم. سرم رو به سمت آسمان می گیرم : خدایا به فریاد دلم رس .
بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... هین کشیده و آرامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را آب میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می نشینم. کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا! به پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم. زمین آشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم. گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را
میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم: ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم _ پرسیدم شما؟! _ دست فروشم! چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست! بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم _ ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم. همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم: ی...ی...یح...یحیی! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به بعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود. _ محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جارو نجس می کنی بچه! دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی آید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند امده! _ محیا؟ محیا. صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که به زور و باصدایی خفه صدایش می کنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید _ چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و به صفحه نمایش نگاه می کند.
به صفحه نمایش نگاه می کند _ این کیه؟ چقدم آشناست؟! چشمهایش را تنگ می کند _ اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی را از دستم میقاپد و به یحیی میگوید: _ سلام پسرم! خوش اومدی...! و با فشار دادن دکمه ی گرد و کوچک، در را برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش می‌گذارد و شانه هایم را می‌گیرد. _ بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو برو بالا! گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛ _ الان وقت چلاق شدن بود آخه؟ اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش آمده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم! درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرا اینجاست!؟ چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟ یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم!؟ مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!؟ اما... اما و زهرمار! دست می اندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را بر میدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم. چادر رنگی ام را بر میدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز می کنم _ چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم. _ شرمنده! امر مهمی بود... _ ان شاءالله خیره! به آقا رضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشو میرسونه
پدرم: خوب . چی شده راهت و کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین می اندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند پدرم-: چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم؟... _ راحت باش! _ راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه. پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند بدنم گُر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! از نگرانی و کنجکاوی مردم... _ راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی... به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! _ ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم. همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم رو به کندی میرود و نبضم ضعیف میشود. یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را باز می کند پیشانی اش از عرق برق میزند. _ من می دونم این حرکتم در شأن شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون ... خواستگاری کنم. انگار آب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. درست شنیدم؟ یا از بد حالی مزخرف میشنوم؟ مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند پدرم-: بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟ یحیی-: راستش قبل ازاین کار قضیه رو مطرح کردم. _ خوب؟ _ حقیقت اینکه مخالفت کردن. بابام پرسید چرا؟ یحیی سکوت می کند _ پرسیدم چرا؟ مادرم. به خاطر چیزی که دیده بودند از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد..کردند .پدرم هم یعنی به خاطر ظاهر محیا گفتن نه. فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم... _ پس پدر و مادر مخالفن؟ به هر دلیلی! بله؟... حس می کنم بغض کرده! _ نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید... _ برو با پدر و مادرت بیا. یحیی سرش را بالا میگیرد و با ناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. از اتفاق پیش رویم بی اراده و آرام اشک میریزم. باورم نمی شود. من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می آید ، ولی ممکن است دست سرنوشت آن را از پشت بگیرد تا نیفتد. یحیی: اونا نمیان... لطفا. بابا:همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو، برادرم رو دوست دارم. به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه. _ یعنی حتی نمیخواید نظر محیا خانوم رو بپرسید؟ پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی با خواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم و الان میخواهم پرواز کنم از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طور عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم آن شب ،چون ذبحی حلال سرِ آرزوهایم را میبرّم. آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو آنقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه من جان گرفت. عقدو عروسی رادر یک شب برگزار کردیم. آن هم در باغ کوچک خانه ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو. مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده، این‌طور مینویسم: مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات! خجالت زده سرم را پایین می اندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن به عنوان دنباله ، روی زمین میکشد. به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند. یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام را آرام ب*و*س*ید
36.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش عزاداری سید و سالار شهیدان حسینیه شهدای دستجرد از برنامه موج پرچم شبکه استان اصفهان سوم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
45.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش عزاداری سید و سالار شهیدان حسینیه شهدای دستجرد از برنامه موج پرچم شبکه استان اصفهان پایانی کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398