#قسمت161
#رمان_عشق_من
یلدا : مامان جون توروخدا آروم باش !
یحیی دست به س*ی*ن*ه میشود و به من نگاه می کند. در عمق چشمانش چیزی
است که تنم را میلرزاند. شانه بالا می اندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب لااله الا الله میگوید...
_ خانوم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فعلا جلوت وایساده! چیزی نشده که...یک کم
انصاف داشته باش زن!
آذر مثل اسفند روی آتیش یک دفعه ازجا میپرد:
_ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا
نمیفهمی آقا! به قدو بالاش نگاه می کنم حالم بدمیشه!
و بعد بایقه پیرهن گلدارش اشکش راپاک
می کند.
عمو : دستی دستی کجا بره؟! اولا رفتنش که حتما با شهادت تموم نمیشه...دوما همه یه روز میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها!
آذر دودستی به صورتش میکوبد
_ میخوای سکته م بدی آره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکار کنه اون حاجی رو
اومد و مغز تورم شست!
یحیی آرام شکایت می کند
_ ا! مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟!
آذر انگشت اشاره اش را بالا می آورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن و گرنه
حسابت رو میرسم.
من و یحیی بی اراده میخندیم.
یحیی: خب شهید شم بهتره ها!
آذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود ،
دادمیزند:
نع خیییر...مث اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید.
عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟!
آذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می آید
_ میخوام برم .هرکار دوست دارید بکنید!
باچشمهای گرد از روی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم