#قسمت_1
#رمان_عشق_من
روبه روی آینه می ایستم وموهایم را بالای سرم بایک گیره کوچک جمع میکنم.باسرانگشت روی ابروهایم دست میکشم چقدرکم پشت !لبخندتلخی می زنم ودسته ای ازموهایم راروی صورتم می ریزم لابه لای موج لخت وفندقی که یکی از چشمهایم راپوشانده چند تارنقره ای ،گذشته رابه رخم میکشد!پلکهایم رو روی هم می فشارم ونفسم راباصدابیرون می دهم .
تولدت مبارک !
نمی دانم چندساله شده ام؟
بیست وپنج؟
نه.کمتر!امااین چهره، یک زن سالخورده رامعرفی میکند!کلافه میشوم وکف دستم
راروی تصویرم درآینه می گذارم !ا
اصلا چه فرقی میکند چند سال دارم؟ دستم را برمی دارم ودوباره به آینه خیره می شوم.گیره را ازسرم بازمی کنم وروی میز دِراور می گذارم.