eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
از آشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا؟! ینی.. باچادر... تو چادر سرته و آرایش می کنی؟! سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و با رندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم. بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم. کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانه می آید. پاورچین پاورچین پله های اخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجع به من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم... مادرم سعی می کند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند. " ببین اقارضا. به نظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده! بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!" و درمقابل پدرم سکوتی آزار دهنده می کند. پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم. مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه. دندانهایم راروی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم. " میخواد برام بپا بذاره!" لبخند کجی می زنم. " البته باز دمش گرم یهو نرفت بذاره کف دست بابا!" سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم درفضای سالن و آشپزخانه می پیچد: محیا بابا؟ کجا میری بااین عجله؟ بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم: - گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشنه شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم کلاس