#قسمت_10
#رمان_عشق_من
از آشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم.
از پشت سر صدایم می کند:
محیا؟! ینی.. باچادر... تو چادر سرته و آرایش می کنی؟!
سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و با رندی
جواب میدهم:
پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم.
بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم. کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام
میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم،
سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی، هارمونی جالبی به چهره ام می
دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز می کنم و از
پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانه می آید. پاورچین پاورچین پله های اخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجع به من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می
بندم و بیشتر تمرکز می کنم... مادرم سعی می کند شمرده شمرده حرفهایش را به
حاج رضا تحمیل کند.
" ببین اقارضا. به نظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده! بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!"
و درمقابل پدرم سکوتی آزار دهنده می کند. پوزخندی می زنم و به سمت در
خروجی می روم. مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث
نزدیک شدن بابا بمن بشه. دندانهایم راروی هم فشار می دهم و کتونی هایم را
می پوشم. " میخواد برام بپا بذاره!" لبخند کجی می زنم. " البته باز دمش گرم
یهو نرفت بذاره کف دست بابا!"
سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره
در دراز می کنم که صدای پدرم درفضای سالن و آشپزخانه می پیچد:
محیا بابا؟ کجا میری بااین عجله؟ بیا بشین صبحانت رو بخور.
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
- گشنم نیست بابا.
_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشنه شدی بخور.
_ وقت ندارم. باید زود برسم کلاس