#قسمت_11
#رمان_عشق_من
چرا؟
مکثی می کنم و ادامه میدهم خب...
_ راستش بابا... من فک می کنم تاهمین حد کافیه من علاقه ای ندارم اِدامش
بدم.
ابروهایش درهم می رود.
پس به چی علاقه داری؟
_ اممم... ینی خب... من الان خطم خیلی خوب شده... ینی عالی شده. دیگه نیازی
نیست کلاس برم.
جواب من این نبودا.
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم.
ینی میگی بذارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ اسمش بیکاری نیست
یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتش است! همیشه عشقش
را درلقمه های صبحانه بروز میدهد.
پس اسمش چیه؟
_ استراحت! خب... ببین بابارضا... من... دوروز دیگه مدرسه ام شروع میشه
بعدشم بحث کنکور و... حساب درس خوندن. دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه.
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد ازجایش بلند می شود.
خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟
دهانم را پر می کنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم.
ازجایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو می
برم، جواب قاطعی می دهم وبعد انگشتم رادردهانم می کنم و مک می زنم. مادرم روی دستم می زند
_این ترم رو تموم می کنم و بعدش استراحت!
میگوید:
_ اه چند بار بگم نکن این کارو؟!
باپررویی جواب می دهم:
صدباردیگه