#قسمت_13
#رمان_عشق_من
میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است. لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلا که گفته که باید حتما به کلاس هایی طبق
میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری... اینها هیچ وقت طبق خواسته
های اولیه ی من نبوده. به غیر اززبان که درآخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر می کنم و به کتونی هایم زل می زنم.
گاز بزرگی به برش پیتزایم می زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم. سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد. عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی می کنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول با لبخندهای نیمه
و پررنگش عذابم می دهد. دستمال کاغذی را از کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک می کنم. سحر آرام به پهلویم میزند و می گوید:
جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که.
بادهان پر و چشمهای اشک آلود می گویم:
-زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میذارن هی بیاید چرت و پرت
بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در آرایشش، می ماسد و می گوید:
روانی! گریه نکن.
_ توساکت باشا. میگم خسته شدم یه راه حل بگید، می گید با یکی رفیق شوفرارکن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید:
خب شوخی کرد. چته تو؟!
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم:
_ هیچی.
سحر: ببین محیا، تاکی آخه؟! عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم.
مهسا: راست میگه. من شوخی کردم ببخشید.
آیسان: بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگه!
برش دیگری از پیتزایم راجدا می کنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز می کند و مقابل صورتم بشکن میزند.
آها. بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی. _ من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار