eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
46 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
پایه ای؟ باتردید نگاهش می کنم گیتار؟ _ آره. خیلی حال میده دختر. حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی، سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار. گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب می دهم: نمی دونم. می ترسم! آیسان : ازبس...! بچه جون، اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی. _ سحر راس میگه. تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی، میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی. ابروهایم را بالا میدهم و می پرسم: ینی چی؟! آیسان : ببین آیکیو، تو میری کلاس گیتار. خب؟ بعد یه مدت مثلا حاجی میفهمه. تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده، سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه. بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که آقاجون من چادر نمی پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون! خودم زندگی کنم. بهشت و جهنم کیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی آخرش پشتم می لرزد. تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم. اما در دید من خداآنقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمی کند. به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم. رفاقت من و سحر و آیسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم. باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطه ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشته ام بیشتر فاصله گرفتم. هرسه بزرگ شده ی خانواده های آزاد و به دید من روشنفکر بودند. سحر بیست و سه ساله و آیسان سه سال از او کوچکتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت می کرد. اما من شدیدا به آنها علاقه داشتم. هرسه دانشگاه آزاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانه و تفریحشان ق*ل*ی*ا*ن باطعم های نعنا و دوسیب بود. یک چیز همیشه در دیدم غیرممکن به نظر می آمد. آنهم این بود که