#قسمت_183
#رمان_عشق_من
_ شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟
این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
_ بله!
_ یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید!
یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید!؟
میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم
باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، آن روز بایحیی دعوا
می کردم! سر لاک براق و خوشرنگم.
_ راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد....یادمه!
وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی
داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که
چقد از من و امثال من بیزارید، بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر
نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم
محیا!
اولین بار است که با فعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم غنج میرود.. او تمام مدت
مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد!
_ حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم
راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها
منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند
میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن!
اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از
روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک اُمّل جلو بروم. یک تندرو به معنای
واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما به هم میآییم. بشرط آنکه من را هم قبول
کند.. لبه روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: