#قسمت_184
#رمان_عشق_من
_ چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت
گقتنش ، بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش
میگذارد و میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی.
_ چی؟
_ اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده
گذشته ات یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.
یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاءالله
همسرت بشم، راضی نیستم که حتی
دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی. من به فکرم بیشتر اعتماد دارم
و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی
می بینم. حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این ،تنهاانتظار من ازهمسر آینده مه.
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابه حال باصدای
دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشیده. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
شهیده!
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تانفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...