#قسمت_187
#رمان_عشق_من
لبش را گاز میگیرد و تا چند بار به آرامی پلک میزند. قطرات عرق روی پیشانی بلند و
سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم
می آورد. دلم برایش پر میگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهار انگشتم را میگیرد و چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش خونم را به جوش می آورد. چشمانش را باز می کند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی بالا می آورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ!
یک طور خاصی میشوم از آنهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با شیطنت
می پرانم: پس مبارکت باشم آقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانش برق عجیبی میزنند. دستهایش را بالا می آورد و تور را آرام ازروی صورتم
کنار میبرد. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندد. یلدا و آذر و مادرم
کِل میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنهان کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد:
_ این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه!
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.
نه نه. هرچه خوبی در دنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست!
خانه نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.