#قسمت_9
#رمان_عشق_من
کتونیهایم را گوشه ای کنارجاکفشی پرت می کنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم
می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند. به آشپزخانه می روم، دریخچال را باز میکنم و به تماشای قفسه های پراز میوه و ترشی و... می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. دریخچال را می بندم و
به سمت میز برمیگردم که بادیدن مادرم شوکه می شوم و دستم راروی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد:
تاالان کجا بودی؟
کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب میدهم:
اول علیک سلام مادرمن. دوما سر زمین، داشتم شخم میزدم.
چشم غره می رود و می گوید:
خب... سلام، حالا جوابمو بده.
_وای مگه اینجا پادگانه آخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!
آسه بری آسه بیای گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگی به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم:
-من هیچ وقت نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندان نمایی میزنم و پشت میز می نشینم. مقابلم روی صندلی می نشیند
و میگوید:
محیا ،آخه چرا لج می کنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه. اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود،
با سرانگشت کنار لبم را ل*م*س می کنم. مادرم همچنان حرف می زند:
میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟! خب آخه عزیزمن تاکی لجبازی؟! باور کن مافقط...
حرفش را نیمه قطع می کند و بابهت به لبهایم خیره می شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده میشود. دهانش راباز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و می گویم:آره آره می دونم رژ زدم.
ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم وهسته ها وچوب کوچکش را در ظرفشویی می اندازم.