#قمست_2
#رمان_عشق_من
می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم. تو قول دادی محیا...موهایم
را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم. میدانی؟ اگر این قول نبود تا
به حال صدباره مرده بودم. کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم. حالا حتما
باید آرایش هم کنم؟! شانه بالا می اندازم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمی دارم و
کمی روی لبهایم میکشم. چه بی روح! دوباره لبخند میزنم. ماتیک را کنار گیره ام می
گذارم و از اتاق خارج میشوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده، با
شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند، مثل همیشه خودش رابا لباس صورتی
و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی می زنم و کنارش مینشینم. چتری های
خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده! نیشگون ریز و آرامی
از بازوی نرم و سفیدش می گیرم و می پرسم: توکی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟
دستش را می کشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند
دندان نمایی تحویلم می دهد. دست دراز می کنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار
میدهم.
_این بار! دیگه تکرار نشه ها.
سرکج می کند و جواب میدهد: چش.
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می ب*و*س*م
_قربونت بره مامان!
دوباره سمت دفترش رو می کند و شعرخواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و
روی مبل درست بالای سرش می نشینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام می گذارم و با دست
دیگر هرازگاهی موهای حسنا را نوازش می کنم. به ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به
ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و چشمانم را می بندم. باید دست ازاین
کارا بردارم. مثلا قول دادم... دردلم با خودم کلنجارمی روم و آخر سر از جا بلند می شوم وسمت اتاق یحیی می روم پشت درلحظه ای مکث میکنم وبعد چند تقه به
ِ