#قسمت۱۸۵
#رمان_عشق_من
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه
چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می آیند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم آن شب ،چون ذبحی حلال سرِ آرزوهایم را میبرّم. آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو آنقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه من جان گرفت.
عقدو عروسی رادر یک شب برگزار کردیم. آن هم در باغ کوچک خانه ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده مردانه ات میشدم که
بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم.
دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده، اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن به عنوان دنباله ، روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم
می آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و
ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام را آرام ب*و*س*ید
#قسمت_186
#رمان_عشق_من
آذر :اَزونی که فکر می کردم خوشگل تر شدی!
نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادر شوهری فوق العاده است! لبخند
میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم می اندازد و آرام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!
لبم را گاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد!
میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. از آرایشگاه یک راست به خانه آمده
بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع به
عکس العملش قلبم را به جنون میکشید.
یلدا به پله اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت
میگوید: آقا دوماد! عروس خانوم تشریف آوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعد ادامه میدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت باید رو نما بدی بهم!
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند
_ به شما باید رو نما بدم؟ یا به خانومم؟
زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او...
یلدا: خانوم و خواهر شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به
سمتش میروم. چهره رنگ پریده یحیی
کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم
یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را
پایین می اندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه
برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم
آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد ، روی قلبش میگذارد. به پله
آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. او اما بی حرکت به چشمانم خیره میماند
#قسمت_187
#رمان_عشق_من
لبش را گاز میگیرد و تا چند بار به آرامی پلک میزند. قطرات عرق روی پیشانی بلند و
سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم
می آورد. دلم برایش پر میگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهار انگشتم را میگیرد و چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش خونم را به جوش می آورد. چشمانش را باز می کند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی بالا می آورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ!
یک طور خاصی میشوم از آنهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با شیطنت
می پرانم: پس مبارکت باشم آقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانش برق عجیبی میزنند. دستهایش را بالا می آورد و تور را آرام ازروی صورتم
کنار میبرد. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندد. یلدا و آذر و مادرم
کِل میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنهان کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد:
_ این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه!
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.
نه نه. هرچه خوبی در دنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست!
خانه نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید حاج علی محمدی پور
نـام پـدر :جواد
تـاریخ تـولـد :1338
دقوق آباد شهرستان رفسنجان
تاریخ شهادت:1365/10/19_ شلمچه _کربلای5
📚کتاب «عبور از کویر» پیرامون خاطرات و زندگی سردار عارف شهید حاج علی محمدی پور می باشد.
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
نحوه ی شهادت خودش را هم گفت
بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند:
حسین برادرم ،چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد.
نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند.
جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند.
رضا قربانی، محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند.
ثمره نه شهید می شود و نه مجروح.
همۀ پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد. او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت.
این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود. من دیگر بر نمی گردم. خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم.من پرچم را می برم تا برسانم به دژ، ولی به آن نمی رسم. می دانم که نرسیده به دژ، شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد.
در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود، سپس جانشین فرمانده گردان شد .عملیات کربلای 5که شد،خدا اورا طلبیدوپیش خودش برد.آن موقع علی یکی از زبده ترین فرمانده گردانهای لشکر41 ثارالله بود.
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_حاج_علی_محمدی_پور صـلوات
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#حوریه_بهشتی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_رستمی
مدتی بعد از شهادت مجید من یک شب در عالم خواب مجید را زنده دیدم اصلا مشخص نمی شد که مجید شهید شده است. نگاه کردم دیدم مجید لباس دامادی به تن داشت. یک دست کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود.بعد دیدم یک جمعیت زیادی آمدند که امام خمینی و پسرش و حجت الاسلام سید حسن مقدسی هم جلوی این جمعیت بودند؛ بعد وارد منزل پدرم شدند. در خواب شنیدم که می گفتند: امام می خواهد مجید را به عقد حوریه بهشتی در آورد. بعد من به سختی از بین جمعیت رد شدم تا به منزل پدرم بروم. اول نمی گذاشتند که من وارد منزل بشوم. گفتم: اینجا منزل پدرم است من باید به داخل منزل بروم. اجازه دادند که وارد شوم. رفتم به یک اتاق کوچکی که آنجا اهل منزل همراه امام و فرزندش و آقای مقدسی و برادرم مجید که قدش بلند بود و بسیار چهره اش زیباتر از دنیا شده بود با چند تا از حوریان بهشتی آنجا نشسته بودند. حوریان بهشتی با چادر مشکی و با حجاب بودند و فقط قسمت کوچکی از صورتشان مشخص بود که همان قسمت صورتشان را که من دیدم آنقدر زیبا و نورانی بودند که نمی شود توصیفشان کرد. بعد از اینکه امام خطبه عقد را بین مجید و آن حوریه بهشتی خواند. من از خواب بیدار شدم. فردای آنشب به منزل پدرم رفتم این خواب را برای مادرم تعریف کردم و گفتم مبارک باشد عروس دار شدی!! مادرم باتعجب نگاهم کرد!! گفتم: دیشب من خواب مجید را دیدم که امام خمینی مجید را به عقد یک حوریه بهشتی در آورد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍زمانه عجیبی است!
برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند،
نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟
امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر میکنند!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!
و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی...🌷
#شـــبـــتـون_شــهـدایــی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398