شب جمعه است شادی روح شهدا و جانبازان آسمانی و همه مومنین و مومنات مسلمین مسلمات بخوانید رحمه الله من یقرا فاتحه مع الصلوات 💐🤲
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خواهان_شهادتم_از_خاطرات_شهید
#جویای_شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام
و خـواسته باشم خود را از دست این #سختی_ها و #ناملایمات_دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم
تا اگر زنده ام موجودی نـباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.»
🌷 #شهید_یدالله_کلهر🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
از سفر #راهیان_نور این خاکها با خون شهدا آمیخته شده و مقدس است و نباید جای دیگری برود
چند سال قبل به عنوان راننده راهیان نور در خدمت تعدادی از #مشتاقان_شهدا بودم محمد هم در کاروان بود در یکی از روزها محمد آمد و گفت : #جارو دارید گفتم چطور
مگه گفت می خواهم داخل اتوبوس را جارو بزنم گفتم زحمت نکشید این وظیفه ماست اما محمد اصرار کرد و تمام خاکهای کف اتوبوس را جارو کرد .وقتی همه خاکها را جمع کرد آنها را روی خاکهای همان منطقه ریخت
وقتی علت کارش را پرسیدم گفت این خاکها با #خون_شهدا آمیخته شده و #مقدس است و نباید جای دیگری برود
🌷 #شهید_مدافع_حرم_محمد_مسرور🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#قالی_بافی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
من خواهر بزرگ احمد هستم. من و احمد بیشتر باهم بودیم. احمد پسر آرام و با ادبی بود. از آن بچه پسرهایی نبود که شلوغ کاری کند و حواس همه را به خودش جلب کند. سرش به کار خودش بود و تا هر چه در خانه بود در کارها کمک می کرد. گاهی باهم قالی می بافتیم و پشت دار قالی که می نشستیم معمولا یک رادیو داشتیم که روشن بود و گاهی سرودهای انقلابی را که پخش می کردند احمد گوش می داد. و اگر می دید من پای حوض آب نشستم و ظرف می شویم می آمد و کمک من ظرفها را آب می کشید. خیلی وقتها هم درس و مشق داشت و مشغول درس خواندن بود و ساعتی که درس نداشت به کارگاه می رفت تا در کارها به پدرمان کمک کند. خیلی علاقه به درس خواندن داشت اما بخاطر اینکه پدرمان در کارگاه دست تنها بود نتوانست ادامه تحصیل دهد و بعد هم که بزرگتر شد به سربازی رفت و سه روز مانده به پایان خدمتش به شهادت رسید.
#هجله_بدون_عروس
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
یک هفته مانده به شهادت احمد من و مادرم اصفهان بودیم. شب خواب دیدم که می خواستیم احمد را زن بدهیم و هجله عروس و داماد هم آماده بود اما هر چه می گشتیم عروس نبود. صبح که بیدار شدم یک ندای درونی به من اصرار داشت که این خواب را حتما برای مادرت تعریف کن. من آن زمان زیاد سن و سالی نداشتم و از تعبیر خواب سر در نمی آوردم. من هم رفتم خوابی را که دیده بودم برای مادرم تعریف کردم
و مادرم با شنیدن خواب یک دلشوره ی عجیبی گرفت و می گفت: احمد شهید می شود. چون هجله بدون عروس برایش محیابوده است و دیگر دلش در اصفهان بند نشد و به دستجرد برگشتیم و یک هفته بعد خبر شهادت احمد را به ما اطلاع دادند.
#مشورت_خواستگاری
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شبی که برایم خواستگار آمده بود. من چون شناخت زیادی نداشتم کمی فکری بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. اهل خانواده هم هر کدام یک نظری داشتند. ولی پدرم و احمد راضی بودند. احمد آمد به من گفت: خواهر جان خواستگارت را من می شناسم، پسر خوبی است می تواند خوشبختت کند. گفتم: پس چرا فلانی نظرش چیز دیگری است؟ احمد گفت: نه ؛ چرا این حرف را می زند. مطمعن باش پسر خوبی است. بعد از صحبت های احمد من کمی دیگر فکر کردم و جواب بله را دادم. و ما بخاطر اینکه همسرم در دانشگاه درس می خواند به مدت چهار سال عقد بودیم و دو سال اول عقدمان احمد به شهادت رسید و مراسم عروسی ما نبود.
#بوی_الکل
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شب سالگرد احمد را که برگزار کردیم وقتی تمام مهمانان رفتند من مشغول شستن ظرفهای شام شدم. خیلی هم ظرف جمع شده بود ولی من چون مادرم خسته شده بود نگذاشتم بیاید کمک من ظرفها را بشوید. خودم تا نزدیک صبح تمام ظرفهای شام را شستم. آن شب خیلی هم زانویم درد می کرد ولی هر طور بود من با همان زانو درد کارم را تمام کردم و بعد رفتم خوابیدم. صبح که هوا روشن شد هر کس وارد اتاق می شد با تعجب سوال می کردند: چرا اینقدر اینجا بوی درمانگاه و اتاق تزریقات و الکل می دهد؟ می گفتیم: نمی دانیم چرا این بو اینجا پیچیده است. تا اینکه برادرم حسین آمد و گفت: من دیشب خواب احمد را دیدم. گفتم: احمد اینجا آمدی؟ گفت: نرگس قرار بود یک درد بدی بگیرد ولی من یک آمپولی آوردم به زانوی نرگس زدم که این درد را نگیرد. و فکر کنم این بوی الکل نشانه ی این است که احمد نرگس را شفا داده است.
#اطلاع_از_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
مادرم خدا بیامرز تعریف می کرد حدود دوازده روز قبل از شهادت احمد روز اول ماه مبارک رمضان بود به مسجد آئینه رفتم که نماز بخوانم تا قدم اول را در مسجد گذاشتم. به من الهام شد که فرزندت احمد شهید می شود. و دوازده روز بعد خبر شهادت احمد را شنیدم.
#شفای_مادر
مادرمان بعد از شهادت احمد یک پهلو درد شدیدی گرفته بود که خوب نمی شد. یک شب خواب احمد را دید که آمد و دست روی پهلوی مادر کشید و رفت. از فردای آن شب که این خواب را مادر دید دیگر درد پهلویش از بین رفت و خوب شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید عبدالرسول زرین
نام پدر :شکرالله
سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای توابع استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد.
در یازدهم اسفند ۱۳۶۲ و در عملیات خیبر در جزیره مجنون، او که زمان و مکان شهادتش را به دوستان خبر داده بود و مولایش امام حسین علیه سلام، در مکاشفهای او را سرباز واقعی خود خطاب کرده بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید. برای متخصصین تک تیراندازی جالب بود که پس از ۴ سال جنگ جانانه و شبانه روزی شهید زرین، تک تیراندازهای دشمن نتوانستند او را پیدا کنند
قبر شهید عبدالرسول زرین در گلستان شهدای اصفهان، قطعه خیبر۲، ردیف۴، شماره ۴ قرار دارد
🌷#خـاطـره_شـــهـید
قهرمان شهید عبدالرسول زرین که بین بعثیها به "صیاد خمینی" معروف بود و شهید خرازی او را "گردان تکنفره" مینامید. این شهید با ۷۰۰ شلیکِ موفق [برخی منابع تعداد ۳۰۰۰ نفر را اعلام میکنند] برترین تکتیرانداز تاریخ شناخته میشود..
بنا به گفته ها، صدام بیش از بیست تک تیرانداز ماهر بین المللی را برای شکارش به جنگ فرستاده بود. بعضی از آنها، از اروپا، آمریکا و حتی از شوروی آن زمان به خدمت گرفته شده بودند. بعضی از آنها به دست این شیرمرد لُر از پای درآمده بودند.
توسل می کرد
همیشه نشانه گیری و تیراندازی هایش را با توسل شروع می کرد و می گفت: خدایا من برای تو شلیک می کنم، نه برای نفسم. و بعد دو آیه شریفه (وَ ما رَمَیتَ إذ رَمَیت ولکِنَّ اللهَ رَمی) و (وَ جَعَلنا مِن بَینِ أیدیهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَأغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون) را تلاوت می کرد.
🌷#وصــیـــت_نـــامـــه
وحدت را حفظ نموده تا ضربه از دشمن داخلی و خارجی نخوریم و در خط ولایت فقیه که همان ولایت رسول الله و ولایت رسول الله همان ولایت الله است قرار گیریم.
پدران و مادران شهدا بدانید با این مجاهدتتان پسرتان را در راه خدا هدیه نمودهاید و در دنیا و آخرت سربلند و در روز قیامت نزد شهدا و رسول الله رو سفید خواهید بود که خدا انشاالله به شما صبر و اجر صابران را به شما عنایت فرماید.
ای مسئولین و ای کسانی که مسئولیت کارهای اجرایی در دست شماست بدانید این کارها مسئولیت و تعهد است در قبال اسلام و خدای نکرده اگر هوای نفس بر شما غلبه کند به زمین میخورید مثل بنی صدر و امثالهم و اگر با توکل بر خدا همه کارهایتان اعم از نفس کشیدن و خشم و غضب و دوستیتان و جنگ و جهاد و حرف زدن و اعمالتان برای او باشد در دنیا و آخرت سربلند خواهید بود. که اگر مسئولین از روی هوای نفس خود کار کنند به خون شهدا و خانواده شهدا و معلولین و مصدومین و مجروحین خیانت نموده اند و نه دنیا را دارند و نه آخرت را.»
🌼شـادی روح پـاک هـمـه شهیدان
و شهید عبدالرسول زرین صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷۱۱ اسفند، #سالگرد شهادت برترین #تک_تیرانداز تاریخ جهان است
شهید خرازی در مورد دلاوریهای زرین عنوان کرده است:
«انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده بود.» در جای دیگر هم او را «گردان تک نفره زرین» خطاب کرده بودند چون به اندازه یک گردان موثر بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ای شهیدان ، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
✍شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…
🌷نثار روح بلند همه شهــدا صلوات🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتِ رحمت شده
من را به عطایت برسان
و سَرم را تو ،
به خاکِ کفِ پایت برسان
"شبِ جمعه" است
به آهِ دلِ "زهرا سلام الله" سوگند
عطری از "کرب و بلا" را
به گدایت برسان......💔😭
اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#قسمت۴۱ #رمان_عشق_من استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنج
#ادامه_قسمت۴۱
#رمان_عشق_من
لواسون!
آسانسور به همکف
می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش میرویم. باز
می گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان میگیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدای آهسته
می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟
قیافه اش درهم می شود: نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند، تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا کلا
دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها می کند و سریع به سمتم
برمی گردد: یعنی چی؟
کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن!
مات و مبهوت نگاهم می کند.
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند.
از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به
لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟!
با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله
می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
_ خوبه!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره
#قسمت۴۲
#رمان_عشق_من
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن!
_ من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون
خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی
می ایستد. کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث
می کنم. نفس عمیق
می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم.
با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در
جاکفشی سفید و کوچک کنار در
میگذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک.
کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ
می گذارم و به دنبالش
می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه بالا میندازم.
_ نه! اشکالی نداره!
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده
با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت
لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم
می ایستم و پشتم را به در اتاق خواب
می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با
یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ
خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت
مبل سه نفره ای
می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش راروی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس
می دهد.
پناهی: چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟!
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را
بر می دارد و میپرسد: غذا چی می
خوری؟!
ملایم لبخند می زنم
#قسمت۴۳
#رمان_عشق_من
_ نمی دونم! هرچی شما میخورید!
_نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف می کنی؟
_ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم.
اخم ساختگی می کند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد.
_ جوجه دوس داری؟!
باخجالت تایید می کنم. به رستوران زنگ
می زند و دو پرس جوجه بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش
می دهد. تلفن را قطع می کند و یک دفعه به صورتم زل میزند! گُر می گیرم و صورتم رااز نگاهش می دزدم. بلند می خندد، ازجا بلند
میشود و به طرف آشپزخانه می رود. بانگاه دنبالش می کنم. پشت اُپن می ایستد و
می پرسد: آخه تو چرا این قدر خجالتی هستی؟!
چیزی نمی گویم. ادامه میدهد: خب نسکافه یا قهوه؟!
_ نه ممنون!
_ دوست نداری؟!
_ نه نمیخوام زحمت شه!
_ تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟
_ هیچ کدوم!
_ نچ! لجبازی!
_ نه آخه دوست ندارم!
_ از اول بگو! هات چاکلت خوبه؟
ده دقیقه بعد با دو فنجان و دو برش کیک وانیلی که درسینی گذاشته به سمتم
آمد و این بار با کمی فاصله کنارم نشست. حسابی گرسنه بودم اما به آرامی یک تکه از سهم کیکم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر
دوست داشتم خانه خودمان بودم و تمام کیک را یکباره در دهانم می کردم! از
فکرم خنده ام گرفت. محمدمهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم
توضیحاتی کوتاه راجع به درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار با تمرین بیشتر کار می کنیم!
جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس به اتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم و
4_507651510750938330.mp3
11.9M
#تلاوت_ماندگار
#تقدیم_به_روح_پاک_شهداورفتگان💐
🎙 قاری بینالمللی شهید فاجعه منا استاد حاج محسن حاجیحسنیکارگر💐
📖 سوره مبارکه احزاب
آیات ۳۸ الیٰ ۴۸
و آیاتی از سوره مبارکه شمس
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398