eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
592 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
رزمندگان کمال آباد جرقویه علیا 🌷🌷🌷 یاد و خاطره شهیدان قدمعلی محمدی و حسن عباسی گرامی باد 🌼🌸🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
006 - 151&152 (3) آیه151و152انعام 24-01-1402 حاج سیدمحسن.mp3
17.03M
💚 💚 💚 💚 💚 🤍 🤍  ☫  🤍 🤍 ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ 389 مین صوت پنجشنبه شب 23 رمضان المبارک 1444 آیه 151 و 152 سوره مبارکه قسمت سوم شروع سخنرانی: 20:56 -------- تفسیر جامع وبروز قرآن کریم 💐💐💐 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم و خانواده یحیی مخالفند، نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام دارم! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق با شماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یک کم صحبت کنم. پدرم از جا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده... _ اگر دخترم بخواد، میتونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: _ نه! من با پدر و مادرم بر میگردم. البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. و دلم رو درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعد از رفتنش همین بود!. حالا می فهمم، همانی که یحیی از ماندنش میترسید، من بودم. دلم کمی ترس می خواهد... خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در آن نفس میزنی. شاید هم من حساس شده ام.هر روز خبر آوردن پیکر یک مدافع حرم دلم را آشوب می کند. پدرم بعد از رفتنت، دیگر حرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخور بود و می گفت یحیی را از دست داده ام! یلدا هرچند شب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای هر روزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یا نه؟ اگر برگردد چه اتفاقی می افتد؟ قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم. دلتنگی اش غیر قابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست وتعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده ها را به تکاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیی جزء آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تا آنکه تماس ناگهانی و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد! جز آنکه
جز آنکه پیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام. در آن لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در آن صدای گرفته مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش می اندازد. گُر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت مرا خجالتی کرده است! صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد: _ باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟! من من کنان جواب میدهم _ عروس. توخوشحالی؟ _ ازاولش راضی بودم!. مامان یک کم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می آید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست! _ یلدا...یبار.. یبار دیگه میگی؟! _ اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یک کم اولش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم. _ نه.. اینکه پسر عمو چیکار کرده؟ _ هیچی دیگه به قول بابا سوء استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. به زور تماس گرفت. مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبر باشید. و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد _ البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قرار بود بمونه. دروغم نگفته! فقط خوشگل مامان اینا رو راضی کرد. تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان ، بغض تا پشت پلکهایم میدود. چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدا را هزارمرتبه شکر بگویم! _ الو.. الو؟ چه عروس ما خجالتی شده ...جانم؟ _ باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست _ محیا، مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن. دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت؟ چند دقیقه دیگر تو می آیی؟ یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! شهید آوینی را می گویم....سه روز طولانی تموم شد وعمو با آذر ویحیی آمدند اصفهان. خدای من یحیی هرلحظه برایم خواستنی تر میشد.آذر رو به بابا کردو گفت بااجازه شما یحیی ومحیا برن حرفاشونو بزنن. چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود. دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. آب دهانم را به سختی فرو میبرم و منتظر میمانم. او ، اما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ می کشد. کتش را روی پا جا به جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟ از سوالش جا میخورم. از وقتی به اتاقم آمده. یک کلمه هم حرف نزدیم. لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم. _ نصف نصفه...شما سوالی ندارید؟ _ چرا! تنها سوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم.با نبودنم مشکلی نداری؟ _ نه مشکلی ندارم! _ خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست. بهمحجوب و عجیب بودنت. لبم را به دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
_ شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد _ بله! _ یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید!؟ میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، آن روز بایحیی دعوا می کردم! سر لاک براق و خوشرنگم. _ راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد....یادمه! وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید، بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا! اولین بار است که با فعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم غنج میرود.. او تمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد! _ حالا هرچی دوست دارید بپرسید. دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا! دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟ عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک اُمّل جلو بروم. یک تندرو به معنای واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما به هم می‌آییم. بشرط آنکه من را هم قبول کند.. لبه روسری ام را مرتب می کنم و می گویم:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞 🌙 (فرازی از زیارت عاشورا) *اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*  (پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران) *انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»* (اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار). (نهج البلاغه: خطبه 171) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398