eitaa logo
لبیڪ یا مهدی(عج)
579 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
37 فایل
ای خوشاروزی‌که مامعشوق رامهمان کنیم.. 😍 دیده از روی نگارینش، نگارستان کنیم.. 🌸🕊 کپی¿ هرپست سه صلوات براظهوروسلامتی آقا✓
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت بیست و چهارم رمان [ بهم مێآډ؟] اینقدر زود بزرگ نشو یاامل! وقتی بزرگ و عاقل بشی تین ایجری خودت رو به یاد میاری و خاطرات روزهای مدرسه مثل یه گنجینه برات عزیز می شن. وقتی من بچه بودم...)) با ناله می گویم:((بابا نخواستم از زندگیت برام بگی!)) می‌گوید:((اینقدر بی چشم و رو نباش یاامل!)) راست مینشیند و آستین هایش را بالا می‌کشد، انگار دارد خودش را برای سخنرانی سه ساعته ای آماده می کند. _من بی چشم و رو نیستم. فقط هوای خودم رو دارم. شما میخوای برای شونصدمین بار در این باره که چطور در سرمای استخوان‌سوز، مسافت بین روستایتان و بیت لحم رو می رفتی،برای من حرف بزنی. _درسته! گل از گلش میشکفد چون من موفق شده ام داستانی را که به طور میانگین هفته ای دو بار از او شنیده ام، به یاد بیاورم. _منطقه ی ما اشغال شده بود اونا تا حد امکان ما رو تحت فشار می ذاشتن تا مجبورمون کنن اونجا رو ترک کنیم. پدر و مادرم اصرار می کردن من به مدرسه برم و من هم قدر این محبت رو میدونستم. ناله می کنم:((مااا،به بابا بگو راحتم بذاره!)) مامان نگاهی از سر نارضایتی به من می‌کند،بعد چشم هایش را از من بر می دارد و به جای دیگری نگاه می کند،ولی شانه هایش کم کم تکان می خورد. بابا حالی اش می شود، ناگهان خنده ی مامان می ترکد:((محمد، ... پایان پارت بیست و چهارم🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اوست نشسته درنظرمن به کجا نظر کنم؟ 🌷 اوست گرفته شهردل من به کجاسفر کنم؟ 🌷 @Yamahdi85adrekni
1_1354052820.mp3
6.36M
تلنگری استاد_شجاعی استاد_رائفی_پور دکتر_شهرام_اسلامی - باید برم هیئت وقت ندارم! - جمعه توی مسجد جلسه دارم، نمیرسم بیام خونه! - به خاطر کارهای تو از زیارت جا موندیم! - من نمیتونم معطل تو بمونم، میخوام زودتر به مسجد برسم! ⚠️ اینجور وقت‌ها انتخابِ تو کدومه؟ خانواده یا ...؟ @Yamahdi85adrekni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🌒 عجایب دنیای ظهــــــــــور... ⭕️ بهشت زمیــنی: 🌕🌒 امام صادق علیه‌السلام در تفسیر آیه ۶۴ سوره الرحمن «مُدْهامَّتانِ»: هر دو خرّم و سرسبزند... فرمودند: در دولت امام زمان علیه‌السلام راه میان مکّه و مدینه با درخت خرما اتّصال می‌یابد! «عَنْ أَبِی‌عَبْدِاللَّهِ علیه السلام فِی قَوْلِهِ تَعَالَی مُدْهامَّتانِ قَالَ یَتَّصِلُ مَا بَیْنَ مَکَّهًَْ وَ الْمَدِینَهًِْ نَخْلًا.» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۵، ص۴۳۸ 📗بحارالأنوار، ج۵۱، ص۴۹ @Yamahdi85adrekni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا ازهرچه بگذرد ، از حق الناس نمی گذرد ...! حواسمان باشد ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ، با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ... با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ ، با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ... با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ، ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود جدایی انداخت ، با " زبان " میشود آشتی داد ... با " زبان " میشود آتش زد ، با " زبان " میشود آتش را خاموش کرد ... حواسمان به دل و زبانمان باشد : " آلوده اش نکنیم ..." غیبت_نکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا🌱 پارت بیست و پنجم رمان. میتونی امشب بیخیال شی؟)) بابا وانمود می‌کند که دارد با دل آزردگی نگاه می کند.مامان لبخندی از سر نگرانی ولی همراه با ناز و ادا به او می‌ زند. بابا به مامان چشمک میزند و جوری با هم می‌خندند، انگار اولین روز زندگی عشقولانه شان است. مامان از من می پرسد: (( چطوره امشب یه امتحانی بکنیم؟)) _بریم مرکز خرید چادستون. بابا نعره می‌کشد: ((چطور میتونستم فکرشو بکنم که این رو پیشنهاد می کنی؟ اونجا خونه دوم توئه. جمیله، امل معمولا یک ساعت وقت می ذاره تا خودش رو برای رفتن به چادستون آماده کنه. اگه بتونه از عهده ی چادستون بر بیاد....یعنی از عهده ی هر جای دیگه ای بر میاد.)) اگر هم سن و سال من باشی و شب سه شنبه با دوستانت برای خرید به مرکز خرید چادستون رفته باشی،حتم دارم برای خرید جوراب نرفته ای. جایی برای ساختن یک خاطره.من که هیچ وقت با تاپ های زشت و شلوارهایی که وقت رفتن به سوپرمارکت محل می پوشیدم، به آن جا نمیرفتم. چادستون یعنی میک آپ مد بالا و موی عالی. بنابر این،باید در معادله مربوط به خودم، موی عالی را با حجاب عالی جایگزین کنم و من کاملاً آماده ام. در این لحظه،اگر به جای گلک الماس نشان،رتیل به لباست سنجاق کنی،برایت کمتر ترسناک است. تصمیم گرفته ام روسری آبی سیر بپوشم و با هد بندی که ته رنگ آبی دارد، تا با شلوار جین و ژاکت کش بافم جور در بیاید. موهایم را به عقب می برم و دم اسبی می بندم و هدبندم را می گذارم.از آنجا که روسری ام ابریشمی است و می سرد،لازم است هدبند بپوشم تا نگهش دارد. پایان پارت بیست و پنجم🌿
پارت بیست و ششم رمان. تضاد و اختلاف سایه‌های این دو جور آبی، خودش تا اندازه ای ظرافت بیشتری به ظاهرم می‌دهد. روسری را از وسط، به شکل مثلثی تا می‌زنم و می‌ اندازمش روی هدبند و تنظیمش می‌کنم. می بندمش و حواسم هست که چروک نداشته باشد و نیز معلوم باشد. شکلش که درست و درمان می‌شود، آن را روی گردنم با سنجاقی محکم می‌کنم. بال هایش را روی شانه‌هایم می‌اندازنم و آن ها را با سنجاق سینه ای به همدیگر متصل می‌کنم. سه تا از بزرگ ترین ترس های من که تا اندازه ای ناخودآگاه مرا وادار می‌کند تا به آن فکر کنم و مرا دلواپس می‌کند، این هاست: _متلک های عده ای آدم فضول: برای مثال من روی پله برقی ایستاده ام و گروهی از پسرها داد می زنند: (حوله به سر) یا متلک های اینجایی دیگری مثل این؛_سوسک شدن: برای نمونه ماندن کاغذ توالت روی کفش ها،سکندری خوردن یا متلک های دردناکی که وقتی در جمعی شاخص هم هستی،آزاردهنده تر می شوند؛ _خیره خیره نگاه کردن ها: برای مثال، در فروشگاه می‌خواهم سفارش سیب زمینی سرخ کرده بدهم و دختری که پشت پیشخوان است،نمی‌تواندثبت کند که من سس نمی خواهم، از بس حواسش پریشان زل زدن به من شده است. بنابراین می‌توان فهمید که... پایان پارت بیست و ششم🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا