📚داستان کوتاه و#پندآموز
" طوطی و حضرت سلیمان "
مردی یک طوطی را که حرف میزد
در قفس کرده بود و سر گذری
مینشست اسم رهگذران را میپرسید
و به ازای پولی که به او میدادند
طوطی را وادار میکرد اسم آنان را
تکرار کند ...
روزی حضرت سلیمان از آنجا
میگذشت،حضرت سلیمان زبان
حیوانات را میدانست طوطی با زبان
طوطیان به ایشان گفت:
" مرا از این قفس آزاد کن "
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که
طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول
خوبی از ایشان دریافت کند...
مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد
و منبع درآمدش بود،
پیشنهاد حضرت را قبول نکرد...
حضرت سلیمان به طوطی گفت:
"زندانی بودن تو به خاطر زبانت است"
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد
مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت
بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد
بسیار پیش میآید که ما انسانها
اسیر داشتههای خود هستیم...👌
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ!👌
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭند، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯽکنند!
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ،
ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽﺷﺎﻥ ﺭﺍ!
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺷﻨﺎﺱ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ...!
💔💔
#پندآموز #انگیزشی
همیشہ درد از نبودن ها نیست
درد از بودن هایے است ڪہ شباهتی
بہ خاطرات گذشتہ ندارند!
مانند بریدن دست با ڪاغذ
عجیب میسوزانند.😔💔
#پندآموز