eitaa logo
کافه شعر و ادب
787 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
3 فایل
خوش آمدید بزرگواران کپی آزاد اگه دوست داشتی یه صلوات هم بفرست خادم @Yasamanha لینک کانالتون @Yas8488
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدی که غم عشق دگر باره چه کرد چون بشد دلبر با یار وفادار چه کرد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
656.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ✨ 🌸الهی به امیدتو 🍃 یک روز دیگـر... 🌸 یک سجده شکر دیگر 🍃 و فرصت دیگری براے زندگے 🌸 خداے مهربانم تو را سپاس 🍃 بخاطر روزے دیگر و آغازے نو 🌸امروزتون شاد و سراسر برکت و همراه باسلامتی روزتون_زیبا 🌸🍃
✋🏻 🌤صبح ها را به سلامی به تو پیوند زنم... ✨ای سر آغازترین روز خدا صبح بخیر... ✨به امیدی که جوابی ز شما می آید... ✨گفتم از دور سلامی به شما، صبح بخیر...
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخندی هم ميگذره... نخندی هم میگذره...
🍁🍂 زندگی را ورق بزن هر فصلش را خوب بخوان با بهار برقص با تابستان بچرخ در پاییزش عاشقانه قدم بزن با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد آنطور که دلت می گوید... 🍁🍂
*بهترين دوست* نزديك به انسان آن كسى است كه در تمام حالات 🍂 "دلسوز و با محبّت" باشد🌺 گرچه "خويشاوندى" نزديك "نداشته باشد"... *بيگانه ترين افراد* كسى است كه از "محبّت و دلسوزى" بعيد باشد گرچه از "نزديك ترين"🍂 "خويشاوندان باشد"...🌺
🌸عجب دنیایی است در کله پزی ها هم ✨زبان ازمغز گران تر است درست مثل جامعه 🌸که چرب زبانها از عاقلان ارزشمندترند
‍ پسری که پدرش را مجبور کرد ماشین قراضه‌اش را دو خیابان پایین‌تر پارک کند، اما نامه‌ای که بعد از مرگ پدر در داشبورد پیدا کرد، او را نابود کرد... 🚗🏚️😭 «فرهاد» دانشجوی پزشکی بود و همیشه از وضعیت ظاهری پدرش و به‌خصوص ماشین پیکان قدیمی و پر سروصدای او خجالت می‌کشید. هر روز صبح که پدرش او را به دانشگاه می‌رساند، فرهاد با لحنی تند می‌گفت: «بابا! تو رو خدا جلوی در دانشگاه نرو! همین‌جا توی کوچه پشتی نگه‌دار. آبرویم می‌رود اگر بچه‌ها ببینند من با این لگن می‌آیم! دود ماشینت همه را خفه کرد!» پدر هر بار با لبخندی مهربان و چشمانی که کمی غمگین می‌شد، می‌گفت: «چشم پسرم... هرطور تو راحت باشی.» و او را دور از چشم همه پیاده می‌کرد. سال‌ها گذشت. فرهاد پزشک شد، پولدار شد و برای خودش ماشین شاسی‌بلند خرید و دیگر سوار ماشین پدر نشد. پدر پیر شد و از دنیا رفت. بعد از مراسم خاکسپاری، فرهاد تصمیم گرفت آن ماشین قراضه را که گوشه حیاط خاک می‌خورد، به اسقاطی بفروشد تا از شرش خلاص شود. وقتی داشت مدارک ماشین را از داشبورد خالی می‌کرد، چشمش به یک عکس قدیمی و سیاه و سفید افتاد. عکسِ پدرش بود در جوانی، که با کت و شلواری شیک به یک ماشین «بنـز» آخرین مدل تکیه داده بود و می‌خندید. فرهاد تعجب کرد. پدرش هیچ‌وقت نگفته بود که چنین ماشینی داشته است. پشت عکس را نگاه کرد. دست‌خط پدرش بود، با جوهری که کمی پخش شده بود: «امروز این عروسک (ماشین بنز) را فروختم. دلم سوخت، چون خیلی دوستش داشتم... اما دکترها گفتند هزینه عمل قلبِ پسر کوچکم "فرهاد" خیلی سنگین است و فقط با پول این ماشین جور می‌شود. ماشینم رفت، اما فدای یک تپشِ قلبِ پسرم. با باقی‌مانده پول، این پیکان را خریدم تا مسافرکشی کنم و خرج داروهایش را در بیاورم. خدایا شکرت که پسرم زنده ماند...» فرهاد روی فرمان ماشین قراضه افتاد. بوی عرق تن پدرش هنوز توی ماشین بود. او سال‌ها از ماشینی خجالت می‌کشید که «قیمتِ زنده ماندنِ خودش» بود. او سوار بر وسیله‌ای شده بود که پدرش غرورش را با آن معامله کرده بود تا قلب پسرش از حرکت نایستد. فرهاد آن ماشین قراضه را نفروخت؛ آن را در حیاط خانه‌اش نگه داشت تا هر روز یادش نرود که ضربان قلبش را مدیون چه کسی است. نتیجه اخلاقی: پدرها قهرمانان خاموش تاریخ‌اند. آن‌ها از آرزوهایشان، از جوانی‌شان و از غرورشان می‌گذرند تا ما قد بکشیم. اگر پدرت ماشین مدل پایین دارد، اگر لباسش کهنه است، اگر دستانش میلرزد... خجالت نکش! این‌ها جای زخم‌هایی است که برای سپر شدن جلوی مشکلات تو برداشته است. یک چالش مردانه: همین الان اگر پدرت زنده است، برو و بر دستانش بوسهبزن. اگر ماشینش مدل پایین است، با افتخار کنارش بنشین و شیشه را پایین بده تا