eitaa logo
یاوران ولایت
451 دنبال‌کننده
627 عکس
1.1هزار ویدیو
15 فایل
کانال یاوران ولایت در پیام رسان ایتا همراه ما باشید. eitaa.com/Yavarane_Velayat_n1 ✔✔✔ ارتباط با مدیر کانال: @Ammar061
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳پیش از ظهر امروز برگزار شد: 🔰در هفته منابع طبیعی و روز درختکاری، رهبرانقلاب پیش از ظهر امروز، دو اصله نهال کاشتند. ۹۹/۱۲/۱۵ 💻 @Khamenei_ir @Yavarane_Velayat_n1
🔰 حفظ محیط‌زیست، یک فعالیت دینی و انقلابی است 👈 مسئله‌ی محیط‌زیست یک مسئله تزئینی و تجملاتی نیست 🔻 رهبر انقلاب، پیش از ظهر امروز: نگاه ما به درخت و گیاه و سبزه و محیط‌زیست یک نگاه معرفتی و معنوی است علاوه‌ی بر آنچه که گفته شد. نگاه معرفت دینی است. این در ادبیات ما هم کاملاً رواج دارد و آحاد مردم و متفکرین و همه‌ی کسانی که در این زمینه‌های مسائل بشری حرف میزنند، در این زمینه‌ها نظر دادند و حرف زدند. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقی دفتری است معرفت کردگار. یعنی این جوری. نگاه، نگاه معرفتی است. برای همین هم هست که در شرع مقدس اسلام غرس کردن درخت و نشاندن نهال یکی از حسنات محسوب شده. 🔹️ روایات متعددی داریم که ما را تحریص میکنند و ترغیب میکنند به اینکه درخت بنشانید و نهال بنشانید و اینها. حسنه است اینها. در قانون اساسی ما هم که برای محیط‌زیست یک اصل وجود دارد که اهمیت محیط‌زیست را و ضرورت پرداختن به محیط‌زیست را به بهترین بیانی در آنجا بیان کرده. 🔺️ بنابراین، فعالیتهایی که در مورد فضای سبز و درخت و گیاه و محیط‌زیست و جنگل و بقیه انجام میگیرد، اینها فعالیتهای دینی است، اینها فعالیتهای انقلابی است و جوانهای عزیز ما نباید گمان کنند که مسئله‌ی محیط‌زیست یک مسئله‌ی تزئینی و تجملاتی و زیادی است. نه، یک مسئله‌ی اساسی و مهمی است که در شرع و قانون آمده. ۹۹/۱۲/۱۵ @Yavarane_Velayat_n1
🚨 هر چه ستاد ملی مقابله با کرونا در خصوص سفر عید اعلام کرد همه عمل کنند 🔻 رهبر انقلاب، پیش از ظهر امروز: یک جمله هم درباره‌ی مسئله‌ی کرونا عرض بکنیم. سال گذشته در پی هشدار مسئولین که راجع به کرونا اوایل کرونا بود مثل امروزی و هشدار دادند و گفتند، بنده هم یک کلمه‌ای در همین روز محیط‌زیست خطاب به مردم عزیزمان عرض کردم. 🔹️ خوشبختانه حرف دلسوزان اثر کرد و مردم ایام عید کاملاً ملاحظه کردند و بلای بزرگی را که در آن ایام میتوانست متوجه کشور بشود از سر دور کردند. 🚨 امسال هم من احساس میکنم که خطر از سال گذشته بیشتر است. امسال خطر را بهتر میشناسیم، بیشتر میشناسیم و میدانیم که خطر فراگیر شد در کشور متأسفانه، سال گذشته به این اندازه نبود، بنابراین امسال هم بایستی همه رعایت کنند. 👈 هر چه که ستاد ملی کرونا گفت، اگر را ممنوع کردند، سفر نروند. هر چه را که لازم دانستند انجام بدهند. 🔺️ بنده که قطعاً سفر نخواهم رفت مثل سال گذشته و هر چه که ستاد ملی در این زمینه بگوید عمل خواهم کرد. ۹۹/۱۲/۱۵ @Yavarane_Velayat_n1
یاوران ولایت
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتادم مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب
و یکم فصل شانزدهم سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانة مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقة جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازة حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشة ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقة اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقة دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.» در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشة اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرة بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقة خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندة خدا هم احساس تنهایی نکند.» زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. @Yavarane_Velayat_n1
یاوران ولایت
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و یکم فصل شانزدهم سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روس
و دوم یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریة او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشة اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندة شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.» گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.» گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.» کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشة پادگان بود و با منطقة نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقة پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمة دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر. یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!» دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.» بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.» پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!» گفت: «خط.» گفتم: «خطرناک نیست؟!» گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.» @Yavarane_Velayat_n1
یاوران ولایت
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و دوم یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پ
و سوم همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.» بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!» صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.» همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» نزدیک ظهر بود که به جادة فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبة کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرة کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و دربارة عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.» گفت: «می ترسی؟!» گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.» پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!» محکم جوابم را داد: «می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.» حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.» توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!» گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.» گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفة دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.» گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.» @Yavarane_Velayat_n1
✍مومن کیست؟؟ 💞“هفت خصلت مومن از زبان دلنشین مولایمان امیر مومنان علی (ع)” ✨مومن کسی است که: ۱- کسبش حلال است. ۲- اخلاقش مهربان و رئوف است. ۳- قلبش سالم از کینه و کدورت است. ۴- زیادی مالش را انفاق کند. ۵- زیادی سخنش را نگه می دارد. ۶- مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوار. ۷- و او از خود درباره دیگران انصاف می دهد. 📘نصایح صفحۀ ۲۸۱ @Yavarane_Velayat_n1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اگر می‌خواهی از سیم خاردار رد شوی، اول باید از سیم خاردار نفست عبور کنی... @Yavarane_Velayat_n1
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 سخنران: استاد تراشیون 🔻 موضوع : مشکلات و مسائل جنسي در نوجوانان (قسمت اول) 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List @Yavarane_Velayat_n1
مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رسید و عرض کرد آیا به من اجازه میدهید که آرزوی مرگ بکنم؟ ✅حضرت فرمود: مرگ چیزی است که چاره ای از آن نیست و مسافرتی است طولانی که سزاوار است برای کسی که بخواهد به این سفر برود ده هدیه با خود ببرد.(ایا هدایا را اماده کردی) ✅پرسید آن هدایا کدامند؟ رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: ۱- هدیه عزرائیل ۲- هدیه قبر ۳- هدیه نکیر و منکر ۴- هدیه میزان ۵- هدیه پل صراط ۶- هدیه مالک (خزانه دار جهنم) ۷- هدیه رضوان (خزانه دار بهشت) ۸- هدیه پیامبر ۹- هدیه جبرئیل ۱۰- و هدیه خداوند متعال 🌱اما هدیه عزائیل چهار چیزاست : ۱. رضایت حق داران. ۲. قضای نمازها. ۳. اشتیاق به خداوند. ۴.آرزوی مرگ. 🌱اما هدیه قبر چهار چیزاست : ۱. ترک سخن چینی. ۲. استبراء. ۳. تلاوت قرآن. ۴. نماز شب. 🌱اما هدیه نکیر و منکر چهار چیزاست : ۱. راستگویی. ۲. ترک غیبت. ۳. حق گویی. ۴. تواضع در برابر همه 🌱اما هدیه میزان چهار چیزاست : ۱. فرو خوردن خشم. ۲. تقوای راستین. ۳. رفتن به سوی جماعت. ۴. دعوت به سوی آمرزش الهی 🌱اما هدیه صراط چهار چیزاست : ۱. اخلاص عمل. ۲. زیاد به یاد خدا بودن. ۳. خوش اخلاقی. ۴. تحمل کردن آزار دیگران 🌱اما هدیه مالک(خزانه دار جهنم) چهار چیزاست : ۱. گریه از ترس خداوند. ۲. صدقه مخفی. ۳.ترک گناهان. ۴.خوش رفتاری با پدر و مادر 🌱اما هدیه رضوان(خزانه دار بهشت) چهار چیزاست : ۱. صبر در ناملایمات. ۲. شکر بر نعمت. ۳.انفاق مال در راه اطاعت خداوند. ۴.رعایت امانت در مال وقفی 🌱اما هدیه رسول اکرم(ص) چهار چیزاست : ۱. دوست داشتن او. ۲. پیروی از سنت او. ۳. دوست داشتن اهل بیت او. ۴. زبان را از بدی ها حفظ کردن 🌱 اما هدیه جبرئیل چهار چیزاست : ۱. کم حرف زدن. ۲.کم خوردن. ۳. کم خوابیدن. ۴. مداومت بر حمد 🌱اما هدیه خداوند متعال چهار چیزاست : ۱. امر به نیکی. ۲. نهی از بدی. ۳. نصیحت و خیر خواهی برای مردم. ۴.و مهربانی کردن با همه 🍃 این سخنان را با نیت خالص و جهت رضای الله ، پخش کن. 🍃چراکه هر کس بر آن عمل نموده و به نسل های آینده برسد 🍃 إن شاءالله ، اجرش به تو خواهد رسید. ✅باذکر صلوات شروع کنید 📚 کتاب المواعظ العدديه @Yavarane_Velayat_n1
🎀🌟آشپزخانه بهشتی🌟🎀 🌺🍃مخصوص خانم هایی که دوست دارن سفره ای که برای عزیزانشون پهن میکنن نورانی وبا برکت باشه🌺 💟 به مواد غذایی که میخرید سوره کوثرو قدر بخونید تا برکتشون زیاد بشه. 💟قبل از طبخ غذا نیت کنید که این غذا رو نذری درست می کنید. 💟میتونید هر روز هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید. این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید هم هر روز خانوادتون غذای نذری می خورن. 💟 در حین طبخ غذا آیه 35سوره نور (الله نورالسموات والارض) تا (کل شیی علیم) بخونید هم غذاخیلی خوشمزه میشه هم محبت بین افراد خانواده زیاد میشه هم نورانیت دل میاره هم اخلاق خانواده بیشتر میشه!!!! 💟اخر سر هم برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخوانید. 💟اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز نذر يكي از ائمه شود،آنوقت هم آشپزي برايت دلنشين تر است،هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكي از ائمه نشسته اند . 💟ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید 💟هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحيم بگویید 💟اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید 💟هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت دور کن) 💟هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر (ص)بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید واز اب حوض کوثر بنوشید 💟اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید) 💟هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید 💟هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای رابجا آورید 💟واگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید 🌺با این کار همیشه در حال ذکرخدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد مانند کسی است که در حال جهاداست که هم آشپزی می کنید وهم جهاد☺️🌺 @Yavarane_Velayat_n1
🍃🌸🍃 حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?! ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ... ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ... ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ... ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ۝ ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ ۝