🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل نهم..( قسمت دوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل نهم..( قسمت سوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بی_ریا
چشم تیز کردم و گناهی انداختم تو حسینیه؛ اما چیزی را نمی توانستم ببینم. هیچ چیز پیدا نبود. آرام آرام رفتم تو دستم را به این طرف و آن طرف می گرفتم و آهسته می رفتم جل. از توی جا مهری یک مهر برداشتم. کمی جلوتر رفتم و جایی برای خودم ایستادم. تکبیر را گفتم و مشغول شدم به نماز هیچ هم حواسم به دور و برم نبود چون جایی را نمی دیدم. تو همیم حین یکی از بچه ها آمد تو. دید چراغ ها خاموش است و همه جا تاریک. دست برد و کلید را زد یک دفعه متوجه کسی شدم که کمی آن طرف تر توی سجده بود و داشت با حالت خاصی ذکر می گفت نمی دانم انگار داشت گریه می کرد بی اختیار نگاهم افتاد بهش داوود بود تو عالم خودش حال و هوایی داشت. اگنار که از این دنیا کنده شده بود تا چراغ ها روشن شد و فهمید من آن طرف تر هستم خودش را به خواب زد. همان طور که توی سجده بود دستش را گذاشت زیر سرش و جشمانش را بست و روی جا نمازش ولو شد جوری وانمود کرد که مثلا من فکر کنم او برای نماز شب و دعا و مناجات اینجا نیامده بلکه دیشب همین جوری آمده اینجا و تو حسینیه خوابیده تمامی این چیزها تو چند ثانیه اتفاق افتاد. دقایقی بعد موقع اذان صبح شد بچه ها کم کم آمدند توی حسینیه تا نماز صبح را بخوانند. داوود هم بلند شد و با دست چشمانش را مالید و از خواب مصنوعی اش بیدار شد فهمید که من متوجه به خواب زدگی اش شده ام ، زیرزیرکی نگاهش کردم دمغ شده بود کمی هم حجالتی. نماز صبح را خواندیم مدام هی نگاه می انداخت به من. این پا و آن پا می کرد که بیاید طرفم من هم برای اینکه راحت باشد چیزی به روی خودم نیاوردم اما انگار خودش معذب بود که من چیزی فهمیده ام حسینیه که خلوت شد مهرم را گذاشتم تو جا مهری که بروم یک دفعه دستی خورد روی کولم. سرم را برگرداندم داوود بود مرا گرفت تو بغل و بوسید قرآن کوچکی داشت از تو جیب پیراهنش در آورد و به من داد گفتم: این چیه آقا داوود؟ گفت: یه هدیه. گفتم: نه ممنون. گفت بگیرش برا شما باشه دستش را رد نکردم خواستم بروم که گفت فلانی راستی یه مطلبی شرمنده گفتم چیه؟ گفت اگه زحمتی نیست لطفا درباره مسئله ای که اینجا دیدی چیزی به کسی نگو به کسی نگو که قبل از نماز صبح من را تو حسینیه دیدی باشه؟ نگاهش کردم خیره شدم به صورتش. از چشم هایش داشت یک دنیا بی ریایی می بارید شاید داوود از معدود کسانی بود که توی گردان حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمی شد. این را همه رزمنده ها می دانستند اما باز از من می خواست که چیزی به کسی نگویم لبخند زدم و گفتم باشه آقا داوود چشم الان سال هاست از آن خاطره می گذرد هنوز قرآن داوود را دارم هر وقت نگاهش می کنم باهام حرف می زند خیلی ها حرف را بهم می گوید و یادآوری می کند خیلی حرف ها را .
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---