🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت پنجم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بی_قرار_معشوق
ویژگی ای که رضا را از هم سن و سال هایش جدا می کرد. فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش می فهمید. مدت زیادی از شروع تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است گفت من تصمیم گرفته ام به جبهه بروم اولش خیلی جدی نگرفتم، ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم. به او گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه ست و پا گیر می شی. نمی گم نرو.بذار کمی که بزرگ تر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر نظر جسمی کوچکم، ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمنان بجنگم.
عاشق شهادت بود آرام قرار نداشت و دائم می گفت، می خواهم به جبهه بروم خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود می گفت دیگر درنگ جایز نیست. چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاه می کند و اجازه رفتن می خواهد. حالت خاصی داشت. من عاشقم می دانستم منظورش چیست اما خودم را بی اطلاعی نشان دادم با خنده گفتم عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازده سالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی می گیری ادامه داد مادر شما می دانی من عاشق چه کسانی هستم؟ عاشق خدا، ائمه و امام زمانم. می دانستم رضا عاشق است دیگر نتوانستم طاقت بیاورم مثل ابر بهار اشک ریختم. رضا را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رسول خدا هستیم. شیعه امیرالمومنین هستیم مگر می شود عاشق امام زمان نبود به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت می کنم درکم کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---