eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیستم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #ریحانه جان پاشو عمه ...پاشو آماده
🌹🍃 🌹🍃 مراسم عزاداری که تمام شد به خانه برگشتیم... بدون حرف به اتاق رفتم. پرده کنار زده بود ،از همان صبح که بیدار شدم ... دوباره چشمم به گنبد مسجد افتاد بعد. از ظهر عاشورا ،باران قشنگی می بارید که گلدسته را به زیبایی جلوه می داد ... اشکی برای باریدن نداشت،م انگار که چشمه اشک هایم خشکیده بود... بدون پلک زدن زل زده بودم به حیاط باغ... خاطره های قشنگی را در این باغ ساخته بودم، اما حالا هر کدامشان آینه دق شده بود برایم... لابلای خاطرات پرسه میزدم که عمه صدایم زد، مادرم پشت تلفن بود... به سرعت به طبقه پایین رفتم و گوشی را برداشتند : ؟ سلام... مامان ،خوبی ؟خوش میگذره؟ مامان بد نیست،م شما خوبی؟ جای شما خالی ... ! ریحانه جان مربی والیبال زنگ زده بود. ؟! مسابقات استانی انتخاب شدی عزیزم. گفت باید این هفته بری باشگاه و تمرینات را شروع کنی... خواستم بگم امشب بعد از مراسم شام غریبان اگر تونستی برگرد که فردا بری باشگاه. من الان با این حال و روزم چه مسابقه ای برم مامان! پام هنوز درد میکنه ... این همه سال تلاش کردی که به اینجا برسی! به نظر من بری بهتره. برای روحیه ات هم خوبه... +چشم مامان... عزیزم .مراقب خودت باش منتظرتم.کاری‌نداره دخترم؟ ...همچنین مامان .خداحافظ تلفن را گذاشتم و به سمت پله ها رفتم... من حوصله هیچ کاری را نداشتم.. حتی غذا خوردن! چه رسد به مسابقه! برای مراسم شام غریبان عمو محمد به دنبالمان آمد ... از بعد از ظهر تا حالا از اتاق بیرون نرفته بودند و عمه این جریان را به عمو گفت. عمو به اتاق آمد و نگاهی به من کرد: کز کردی یه گوشه ؟چیزی که نمیخوری! گریه هم می کنی! خواب درست و حسابی هم که نداری!میخوای خودتو بکشی؟ ... رنگ و روت چیز دیگه ای میگه! آماده شو بریم هیئت. قبلش هم حتما چیزی بخور... . لباسهایم را پوشیدم و حرکت کردیم. در حسینیه همه گریه می‌کردند. چراغ ها خاموش بود هر کس شمعی روشن کرده بود و گریه میکرد... شمع هایم را برداشتم و بیرون حسینیهص رفتم. هوا تاریک بود و سوز سردی داشت. لرز به جانم افتاده بود.., پشت حسینیه رفتم و شمع ها را دانه‌دانه روشن کردم... اولین شمع برای بابا ! دومین شمع برای بابا... سومین شمع هم برای بابا... چهارمین و پنجمین شمع هم به همین منوال... یک شمع مانده بود، این هم برای خودم، مادرم، برادرم و خواهرم... معده درد عجیبی داشتم، سرگیجه های مهیب... چشمانم سیاهی میرفت. به سوختن و آب شدن شمع ها نگاه می کردم ... بی حس بودم و توان تکان خوردن نداشتم . فقط زمین خوردنم را دیدم و چشم هایم بسته شد... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2