#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_اول
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد...
آسمان عجیب رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته بود، باران به پنجره میکوبید و بوی نم خاک کلاس را برداشته بود...
دلم شور میزد،نگران بودم...البته این نگرانی برایم تازگی نداشت اما نمیدانم چرا...انگار این بار فرق میکرد.
#سمیه : ریحانه آیینه داری؟ریحانه... با توام...😕
#بله ! با من بودی؟
حواست کجاست تو؟ میگم آیینه داری؟
آره تو کیفمه...خودت بردار.
سمیه همکلاسی من بود،تمام شیطنت ها و شلوغ کاری های من در مدرسه با سمیه بود و همیشه مثل حالا رشته ی افکار من را پاره میکرد...
زنگ مدرسه به صدا درآمد...
بچه ها مثل قحطی زده ها که تازه به نان و نوایی رسیده اند از مدرسه خارج شدند...
طبق عادت همیشگی برای مطالعه با هانیه و شقایق و سحر به کتابخانه رفتیم...
کتاب را باز کردم، اما نه حوصله ی درس داشتم و نه تمرکز کافی برای مطالعه...
دلشوره عجیبی داشتم.
تمام حواسم در خانه بود...نتوانستم تحمل کنم، بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم...
باران همچنان میبارید و من همچنان دلم شور میزد...
مسیر کتابخانه تا خانه را پرواز کردم.
زنگ در را زدم...
یک بار... دو بار... سه بار !
هیچکس نیست !
مگر میشود؟
پس مادر کجاست؟
نگرانی ام هر لحظه بیشتر میشد...
زنگ طبقه پایین را زدم...
زندایی در را برایم باز کرد...
ما در یک ساختمان سه طبقه زندگی میکنیم، طبقه اول دایی یاشار با خانواده اش ،طبقه دوم خانواده ما و طبقه سوم مادر بزرگم.
پله ها را دوتا یکی بالا رفتم...
#مامان؟ #بابا؟ کجایید؟ #مهدی کجایی؟؟؟
مهدی کوچک ترین عضو خانواده ما بود...برادر شش ساله من...
هیچکس نبود!
با آن وضعیتی که بابا دارد ،کجا میتوانند رفته باشند؟!
از استرس لب هایم خشک شده بود...
لیوان را برداشتم تا آب بخورم اما با دیدن صحنه ی رو به رویم خشکم زد!
لیوان از دستم افتاد و شکست...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3