🕊🌹🔹
#مستند_داستانی_امنیتی_کف_خیابان
به یاد شهیدان مظلوم بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸
#نویسنده
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#قسمت_یازدهم ( ۱۱ )
افشین در مدتی که افسانه سرکار بود حتی تصمیم می گیره که از مامانش خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی می دونسته این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه خیلی عالی میشه.
افشین می نویسه شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه اون شب افسانه باز هم دیر اومد اما نه ساعت ۲و۳نصف شب حدودا ساعت طرفای ۱۱بود که سر و کله افسانه پیدا شد مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست ورزش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه می خوردم ...افسانه سر حرف را برداشت.. گفت مامان فردا جایی نرو که مهمون داریم.
مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری صاب کار اصلی مامان قول دادم فردا کارای سبزی و میوه و جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟
افسانه گفت :وای مامان یه کلمه گفتم نرو ببین چیکار می کنی؟ همچن میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با ریس فراکسیون زنان مجلس قرار داری والا...
مامانم گفت:اسم مردم نیار اینجوری خوبیت نداره دختر نگفتی ..کیه مهمونمون اصلا مگه خودت نباید سرکار باشی؟ همین جوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟
افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاب مشکی جدیدی که آوردم بهت میاد یا نه؟
مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش ...نمی کرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود.. رفتند تو اتاق.. نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت. منم داشتم می مردم از فضولی...پا شدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چی کار میکنند ...تا در اتاقو باز کردم مامانم ۲۰سال جوون تر دیدم ...خیلی عوض شده بود ...اینقدر عوض شده بود که از عمد نگاه به افسانه کردم و گفتم: مامان من خوابم میاد...شب بخیر. بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: شب بخیر افسانه جون.
متوجه این تیکه ی سنگین که انداختم شدند و یهو صدای قهقه شون رفت آسمون. خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم از اتاقشون رفتم بیرون... همین طور که رفتم بیرون و دراز کشیدم می شنیدم که افسانه می گفت: مامان خیلی بهت میاد این مدل به تو که هیکلی تر از منی بیشتر میاد.. صاب کارم فردا عصر میاد و این مدل توی تنت می بینه.اشکال نداره که؟
مامانم گفت:صاب کارت ؟ببینه که چی؟
افسانه گفت: نگران نباش اجازه بده بیاد...بعدا بهت میگم...
من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود...اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد...
فرداش مثل همیشه رفتم سرکار ظهر اومدم ناهار بخورم و برم بر خلاف همیشه سر سفره تنها بودم کسی نیومد سرسفره دم رفتنم. دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه. مامان پشتش به من بود وقتی خداحافظی کردم تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خداحافظی کرد متوجه آرایش غلیظش شدم حساسیت نشون دادم و رفتم چون واسه مهمونی زنونه غیرت آدم ورمه نمیکنه.
اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود.. دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد به خاطر همین یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه.
همین طور که برمی گشتم دو تا نون بربری گرفتم و رفتم خونه تا رسیدم دم دمای مغرب بود کلید انداختم و رفتم داخل خونه ساکت بود رفتم تو حال آشپزخونه مامان نبود رفتم توی اتاقش دیدم روی تخت خوابیده خیلی عمیق خوابیده بود اما پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد خیلی پوشش باز و اپنی داشت تا حالا مامانمو اینجوری ندیده بودم اگر کاملا برهنه بود سنگین تر بود داشت چشام از خلقه در میومد حتی سابقه نداشت مامان اون موقع روز خواب باشه چه برسه به این پوشش...
#یازهرا...🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3