eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
امیـدوارم در این شب زیبـای پائیـزی🍁 خـزان غصـه‌هاتون برسہ ‌و نسیـم شادی‌هاتون وزیـدن بگیـره🍁 مـاه مهـربونی بہ مهمانی دلاتون بیاد🍁 و دست آرامـش نوازشگر لحظـه‌های زنـدگیتون باشہ🍁 🌙شبتـون بخیـر در پنـاه حـق🌟
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
شـــ🌙ــبِ مـــن با تــــو بـــخیر می شود تـ♡ـویی که حتــی حـــس بـــودنت می ارزد به ، تــــــمامِ نــداشته هایم،آقا شب بخیرمولای غریبم
رسول رسول زمین😔💔 رسول جان به گوشی😔😔 دادش جان یه نگاه تو کار مارو راه میندازه ما رویاد کن سلام مون به ارباب بی کفن برسون.
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۲_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۱ ه.ش) شهید مقداد جوانمردزاده🌷 (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۴۷ ه.ش) شهید خلیل اصغری🌷 (استان فارس، شهر نی ریز) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید حاج محمد نصیری‌زاده🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید سیدمحمدعلی ریاحی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید محمد صبیانی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید سیدحسین مهدوی الحسینی 🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید حسن خادم پور آرانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید رحمانعلی صالحی🌷 (استان زنجان، شهرستان ابهر) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید داود کیائی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی اکبر غیرتی آرانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید مهرداد مشایخ 🌷 (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید بهیار مقیمی کندلوس🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید قربانعلی افضلی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای دشتبو) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمدحسین کیلانی مقدم 🌷 (استان تهران، شهرستان ورامین) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید رسول قلندری🌷 (استان فارس، شهرستان اقلید) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید اصغر بیگ‌زاده🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان آذرشهر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مدافع حرم حسن حزباوی🌷 (استان خوزستان، شهرستان کارون) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمدمهدی مرشدی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید عباس اسدی کشه🌷 (استان اصفهان، شهرستان نطنز، روستای کشه) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید کیهان آزادی سلیمانیه🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان کرمانشاه) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید منصور یاوری🌷 (استان گیلان، شهرستان رودسر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید غضبان دامیار🌷 (استان ایلام، شهرستان بدره) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسن گودرزی🌷 (استان بوشهر، شهرستان بوشهر) (۱۳۹۲ ه.ش) شهید محمد درخشی 🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان بناب) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید توحید حیدری🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان مرند) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مسعود محمدی تطفی🌷 (استان گیلان، شهرستان صومعه سرا) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم احمد جلالی نسب🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان خوشاب، روستای شم آباد) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید پویا اشکانی🌷 (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۹۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، بر عکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم اما دوباره که خوابم برد همان خواب را دیدم. بارآخری که با هول از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دویدن خواب های وحشتناک است. این بار سرو صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم، آدم هایی با صورت های بزرگ با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم هر کاری می کردم، خوابم نمی برد نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه چراغ که روشن شد دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم چرا در نزدی؟! خندید و گفت: چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟! گفتم: یک اهمی، یک اوهومی چیزی زهره ترک شدم. گفت: خانم به در زدم نشنیدی. قفل در را باز کردم نشنیدی آمدم تو صدایت کردم جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای. رفت سراغ بچه ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: آبگرم کن روشن است؟! بلند شدم و گفتم: این وقت شب ؟! گفت: خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام. رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند خرمشهر سقوط کرده خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: شام خورده ای؟! گفت: نه، ولی اشتها ندارم. کمی از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم سفره را انداختم یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود گذاشتم توی سره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود یکی دو قاشق که خورد چشم هایش قرمز شد گفتم: داغ است؟! با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: نصف جان شدم. بگو چی شده؟! گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی ها از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها. دستش را گرفتم و کشیدمش جلو گفتم: خودت می گویی جنگ است دیگر چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شود یا که درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور خیلی که اصرار کردم دوباره دست به غذا برد سعی کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم از دندان در آوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود کم کم اشتهایش سر جایش آمد هر چه بود خورد از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره . به خنده گفتم: واقعا که از جنگ بر گشته ای. از ته دل خندید گفت: اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت نمی شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سر کردم خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید سرم را پایین انداختم. گفت:خیلی خوشمزه دست و پنجه ات درد نکند. خندیدم و گفتم: نوش جانت خیلی هم تعریفی نبود تو خیلی گرسنه بودی. وقتی بلند شد به حمام برود تازه دست و حسابی دیدمش خیلی لاغر شده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🍃🌹 است ودعا به استجابت نزدیک برای فرج مولایمان وگشایش در کار مومنین دعا کنیم برای آرامش دلهای بی قرارمون دعا کنیم برای عاقبت بخیری همه عزیزانمون دعاکنیم شاید شما نزدیکتر از حقیر به خدا ایستاده این برای دل بی قرار ما هم دعایی بکنید 🌹🍃 🍃🌹 🌹🍃
💢یک_جمعه_دیگر_گذشت 🍃به کوچه کوچه بنالم، ز عابری که نیامد غزل غزل بسـرایم، ز شاعری که نیامد 🍃شکسته بغض گلویم، در انتظار عجیبی خدا کند که بیاید، مسافری که نیامد یا_مهدی_ادرکنی ⚘⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘⚘
چند وقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟! شب خوابش را دیدم. بهم گفت: آبجی! ، من فقط وسیله ام ، ما دعاها را خدمت امام زمان (عج) عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنن. من واسطه ام ، کاره ای نیستم. اگر چیزی میخواهید اول از امام زمان (عج) بخواهید... 📕 سه ماه رویایی 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
ظاهرا میگوییم آقا می آید ، ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم ، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است ، ما گم و غائب شده ایم..... 📕 مصباح الهُدی ص ۳۱۹ ‌ التماس دعای فرج.... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷  🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
✨الهـــی اگر بـد بودیـم ڪن تا فردایی بهتـر داشتـه باشیـم. خــ♡ــدایا بہ حـق نگذار کسـی با ناامـیدی و ناراحتـی شـب خـود را بہ صــبح برساند. یادمـان باشـد شـاید شبـی آنچنان آرام گرفتیـم ڪه دیـدار صبـح فـردا ممکن نشـود پـس بہ امیـد فـرداهـا محبـت هایمان را ذخیـره نکنیم. شبتـ🌙ـون در پنـاه خـدا🌟
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
شـــ🌙ــبِ مـــن با تــــو بـــخیر می شود تـ♡ـویی که حتــی حـــس بـــودنت می ارزد به ، تــــــمامِ نــداشته هایم،آقا شب بخیرمولای غریبم
کامل‌ترین، زیبـاترین شیرین ترین، و پرنشاط ترین کلمـه و یکی از القاب خـداوند متعال است سـلام بر تو ڪه لبخند را بر لبت می‌نشاند سـلام بر تو ڪه دعائی ست برایت سـلام بر تو ڪه با این کلام عاشقی میکنی سـلام بر پرنده‌هایی ڪه کوچ می‌کنند تا برگشتنشان نویـدبخش فصـل زیبـای دیگری باشـد سـلام بر گل‌ها و درختان و زمیـن ڪه شاید، این آخرین کلامی ست ڪه قبل از بہ خواب رفتن می‌شنـوند سـلام بہ گل‌های داوودی سـلام بہ پـدر سـلام بہ نگاه مهـربان مـادر و سـلام بہ عشـق سـلام،،، سـلام،،، سـلام،،، صبحتـون بخیـر و خیـر و برڪت خـدا چون نَم نَم بـاران نثـارتـان بـاد امـروزتون پر از خوشبختی ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت خمیده به نظر می آمد با موهایی آشفته و خاکی وشانه هایی افتاده و تکیده زیر لب گفتم: خدایا یعنی این مرد من است این صمد است جنگ چه به سرش آورده آرزو کردم خدایا پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.کمی بعد صدای شرشر آب حمام و خرخر آبی که توی راه آب می رفت تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده روشن و گروم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: چقدر گوشت مهمان داریم؟! چه خبر است؟! گفت این بار که بروم اگر زنده بمانم دو سه ماهی بر نمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. گفتم اِ همین طوری می گویی ها. شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. گفت: نه خدا نکند به هر جهت آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود این چند روز هم نمی آمدم. گوشت را گذاشتم توی ظرفشویی شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذا خور نیستند می ماند من یک نفر خیلی زیاد است. رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: صمد! از توی هال گفت: جان صمد! خنده ام گرفت گفتم: می شود امروز عصر بروم یک جایی. خیلی دلتنگم دلم پوسید توی این خانه. زود گفت: می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم گفتم: نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا تو غیبت می زند. می خواهم بروم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم. آمد توی اشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! گفتم: برویم پارک. پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: هوا سرد است مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم بچه ها سرما می خوردند. گفتم: درست است نیمه آبان است اما هوا خوب است امسال خیلی سرد نشده است. گفت: قبول همین بعد از ظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهم یک تُک پا بروم سپاه و برگردم کار واجب دارم. خندیدم و گفتم: از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری ؟! خندید و گفت: آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم حق توست. اگر اجازه ندهی نمی روم. گفتم: بروم، فقط زود برگردی ها و گرنه حلال نیست. زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند بچه ها را گرفتم سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: ناهار چی درست کنم؟ بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت گفت: آبگوشت. آمدم اول به بچه ها رسیدم تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خردکردم آبگوش را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود همه کارهایم را انجام داده بودم غذا هم آماده بود. بوی گوشت لیمو عمانی خانه را پر کرده بود سفره را باز کردم ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم سیر شدند رفتند گوشه اتاق و سرگرم با اسباببازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با دای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعد از ظهر بود کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۳_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان اصفهان، شهرستان زرین شهر) (۱۳۵۱ ه.ش) شهید عبدالکریم جابری انصاری🌷 (استان اصفهان، شهرستان شهرضا) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی ثقفی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید رضا امینی🌷 (استان اصفهان، شهرستان مبارکه) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید سیدمرتضی هاشمی🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید قدرت نصیری (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید نعمت‌الله چهاردهی🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید خان علی منصوریان🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید اصغر کریمی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمدرضا بهاری🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان مراغه) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمد حسین مصطفایی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید ولی شاهی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید یحیی اناری🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید موسی علمی‌پور🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید معرفت‌الله مولائی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان میانه) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید کاوس رحمانی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید غلام محمد نیک عیش🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان قوچان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید ابوالقاسم رضائی🌷 (استان گلستان، شهرستان گرگان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید نامدار حاتمی مطلق🌷 (استان فارس، شهرستان فراشبند، روستای دشتک سیاه) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید حسین آیسته🌷 (استان کرمان، شهرستان زرند) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید سیدشجاع احمدی🌷 (استان گلستان، شهرستان گرگان، روستای کارکنده) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید عبدالله رحیمی ساردوئی🌷 (استان کرمان، شهرستان جیرفت) (۱۳۶۷ ه.ش) شهید محمد شکیبایی صنوبری🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۷۶ ه.ش) شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۹۲ ه.ش) شهید حسن زاهد 🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان نقده) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید محمد پنجه کوبی🌷 (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان زاهدان) (۱۳۹۳ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
: در زندگے دنبالِ کسانی حرکت کنید ،که هرچه به جنبه‌هایِ خصوصی‌ترِ زندگے ایشان نزدیک شوید تجلی  را بیشتر ببینید💙🦋
🚩هم اکنون بارش شهابی در آسمان ایران قابل رویت است. 🔹 بارش های شهابی بعد از نیمه شب وضعیت رصدی بهتری دارند، اما بارش جوزایی قبل از نیمه شب هم امکان رصد دارد.
🚩کیک‌های آلوده در آذربایجان غربی مشاهده شد/دانش آموزان سرپایی مرخص شدند معاون سیاسی و امنیتی استاندار آذربایجان غربی در گفت‌وگو با تسنیم: متأسفانه چنین اتفاقی رخ داده ولی موضوع به خوبی مدیریت شده است. 🔹رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر ناجا:نمونه قرص‌های بررسی شده در آزمایشگاه از نوع قرص «هیوسین» بودند/ این قرص‌ های بررسی شده مربوط به دل درد و دل پیچه هستند 🔹قرص‌ها بعد از مرحله تولید از نقطه عرضه وارد این کیک‌ها شده و ربطی به کارخانجات تولید نداشت. رئیس دانشگاه علوم پزشکی آذربایجان غربی نیز در گفت‌وگو با تسنیم:مسمومیت ۱۸ تن از دانش آموزان ارومیه‌ای / خوشبختانه موضوع سریعاً برطرف شد و تمامی این ۱۸ تن به صورت سرپایی مداوا و مرخص شدند. 🔹مطمئناً این اتفاقات با برنامه ریزی‌های قبلی صورت گرفته و به دنبال تشویش اذهان عمومی صورت گرفته است تا در شرایط فعلی اقتصادی و تحریم‌ها مردم نسبت به تولیدات داخلی بدبین شوند   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
پائیـــ🍂ــز عـزم رفتـن دارد می‌شنوی صـدای سرد زمستـان را؟ زمستــ🌨ــان این پیرمرد خسته و رنجور در راه است می‌آید تا بہ بهـانه سرمـایش با آغـوش‌های گرم، جبـران کنیم کمبـود عاطفـه اهالی این دیـار را می‌آید تا با نـگاه‌های گـرم جبران کنیم سردی رفتار این اهالی را می‌آید ڪه خوشبختی را جار بزنیم با دو فنجـان چـای گـرم و دو نـگاه گـرم و دو دل گره خورده بہ هم...! چـای را دَم کن ڪه زمستـان در راه است... آخـر پائیـز اسـت بیائید عشـق را چاشنی زنـدگیمـان قـرار دهیـم با هـم قـدرى مهـربان‌تر باشیـم عشـق و محبـت بهتـرین هدیـه روزگار اسـت تـا طلـوع یلـدا و غـروب پائیـز چیـزی نمـانـده نفـس‌های پائیـز بہ شمـاره افتـاده و یلـدای سفیـد پـوش در راه اسـت از تـه قلبمـون دعـا کنیـم ڪه شـادی‌ها و خنـده‌هامـون بہ بلنـدای شـب یلـدا باشـد. 🍉 پیشاپیش یلـدا مبـارڪ 🍉 ─┅─═इई 🍂🍁🍂ईइ═─┅─   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
تمام دوستان و فامیل راهی سفر زیارتی حضرت زینب (س) در سوریه بودند. فقط من بودم که شرایط مالی برای سفر نداشتم. بخاطر همین بسیار ناراحت بودم ، رفتم سر مزار برادرم مهدی و گفتم ، می‌گویند شهدا زنده اند ، من هم به این موضوع اعتقاد دارم ، من آرزو دارم که نائب الزیاره شما در سفر سوریه باشم. همان شب مهدی را در خواب دیدم ، گفت به فلانی از دوستانم زنگ بزن و به فلان نشانی بگو که کار شما را ردیف کند. بقیه ماجرا مشخص است ، من هفته بعد در حرم عمه سادات نائب الزیاره مهدی بودم.... 📕 شیر کوهستان. التماس دعای فرج.... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
بـارالهـا بہ عـزت و بـزرگواریت ببخش و ملکوتیمان گردان یاریمـان فـرمـا آنچه می‌پسندی باشـم و از آنچه بیهودگیست رهـا شوم ڪه تـو بی نیـازتـرین و مـن نیـازمنـدترینم... ✨آسمـون زیبـای شـب 💫ستـارگان درخشـان ✨سهـم قلب مهـربونتون 💫و امیـد بہ خـدای رحمـان ✨روشنی بخش تمـام لحظه‌هاتون 🌙شبتـون ستـاره بـارون🌟
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
شـــ🌙ــبِ مـــن با تــــو بـــخیر می شود تـ♡ـویی که حتــی حـــس بـــودنت می ارزد به ، تــــــمامِ نــداشته هایم،آقا شب بخیرمولای غریبم
صبـح را اگر بہ زبان خورشیـد ترجمه کنیم در قبیلـه آسمـان زمزمـه کنیم و بہ لهجه نـور دکلمـه کنیم آن وقت سر زنـده و شـاداب طلـوع می‌کنیم 🌼🍃 صبـح را بایـد از سر گرفت گاهی بایـد قـاب گرفت و گاهی نیز باید یـاد گرفت🌼🍃 صبـح زیبـاترین دلیل آغـاز و بزرگترین دلیل امتـداد است چرا ڪه می‌تـوان کلام مهـر را از نزدیک ملاقات کرد🌼🍃 صبـح زیبـای شمـا عزیـزان بخیـر و سرشار از آرامش بهترین‌های جهـان هستـی نصیبتـون🌼🍃 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۴_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۲۹ ه.ش) شهید فرامرز دادبین🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید سیدحسین حسینی گوگی🌷 (استان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید حمید نامجو باغینی🌷 (استان کرمان، روستای باغین) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید غلامحسین مهدوی🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید محمد احمدی🌷 (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید حمزه زینتی افخم🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید احمد اقتداری عیسی آبادی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید سیدقاسم میرآقازاده🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید جلال کربلایی ملکی🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید سیدحسن میراحمدی🌷 (استان مازندران، شهرستان جویبار) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید شهرام اسدی🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید اکبر تقی یار 🌷 (استان اصفهان، شهرستان رهنان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محمد علی مسعودیان خوزانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان خمینی شهر) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علی محمد هوشنگی🌷 (استان اصفهان، شهرستان خوانسار) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید صفر کریمی🌷 (استان همدان، شهرستان تویسرکان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید برزو درویشی🌷 (استان مازندران، شهرستان سوادکوه شمالی) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید سیدحسین طالبی شیل سر🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید قوچعلی محمدزاده🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مصطفی گالش امیریان🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید فرج‌الله احمدزاده🌷 (استان بوشهر، شهرستان دشتستان، شهر برازجان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید رضا چیره🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۷۳ ه.ش) شهید علیرضا نعمتی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۷۵ ه.ش) شهید نادر اسدی🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۸۲ ه.ش) شهید توحید غلامی🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۸۹ ه.ش) شهید منصور موذن🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۸۹ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد شالیکار🌷 (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۹۴ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
قلاب آهنین را انداخت روی یخ و کشید بیرون ، اولین قالب یخ را از دهانه ی تانکر ، انداخت توی آب ، صدای یک نفر از توی صف بلند شد که ، از کله سحر تا حالا وایسادم برا دو تا قالب یخ ، مگه نوبتی نیست ؟!! علی گفت ، اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه (س) بعد نوبت بقیه !! با صاحب کارخانه یخ سازی شرط بسته بود شاگردی می ‌کنم ، زیاد هم پی مزد نیستم ، ولی باید اولین قالب یخ را به تانکر نذری باندازد ، بعد به دیگران یخ بدهد. روی تانکر با خط نه چندان خوب نوشته بود ، سلام بر گلوی تشنه حسین (ع).... 📕 خط عاشقی ، ج1 ص15 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آسمان عجیب رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته بود، باران به پنجره میکوبید و بوی نم خاک کلاس را برداشته بود... دلم شور میزد،نگران بودم...البته این نگرانی برایم تازگی نداشت اما نمیدانم چرا...انگار این بار فرق میکرد. : ریحانه آیینه داری؟ریحانه... با توام...😕 ! با من بودی؟ حواست کجاست تو؟ میگم آیینه داری؟ آره تو کیفمه...خودت بردار. سمیه همکلاسی من بود،تمام شیطنت ها و شلوغ کاری های من در مدرسه با سمیه بود و همیشه مثل حالا رشته ی افکار من را پاره میکرد... زنگ مدرسه به صدا درآمد... بچه ها مثل قحطی زده ها که تازه به نان و نوایی رسیده اند از مدرسه خارج شدند... طبق عادت همیشگی برای مطالعه با هانیه و شقایق و سحر به کتابخانه رفتیم... کتاب را باز کردم، اما نه حوصله ی درس داشتم و نه تمرکز کافی برای مطالعه... دلشوره عجیبی داشتم. تمام حواسم در خانه بود...نتوانستم تحمل کنم، بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم... باران همچنان میبارید و من همچنان دلم شور میزد... مسیر کتابخانه تا خانه را پرواز کردم. زنگ در را زدم... یک بار... دو بار... سه بار ! هیچکس نیست ! مگر میشود؟ پس مادر کجاست؟ نگرانی ام هر لحظه بیشتر میشد... زنگ طبقه پایین را زدم... زندایی در را برایم باز کرد... ما در یک ساختمان سه طبقه زندگی میکنیم، طبقه اول دایی یاشار با خانواده اش ،طبقه دوم خانواده ما و طبقه سوم مادر بزرگم. پله ها را دوتا یکی بالا رفتم... ؟ ؟ کجایید؟ کجایی؟؟؟ مهدی کوچک ترین عضو خانواده ما بود...برادر شش ساله من... هیچکس نبود! با آن وضعیتی که بابا دارد ،کجا میتوانند رفته باشند؟! از استرس لب هایم خشک شده بود... لیوان را برداشتم تا آب بخورم اما با دیدن صحنه ی رو به رویم خشکم زد! لیوان از دستم افتاد و شکست... ...🌹🍃 .... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3