بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
مسعود به بچه های یمن قول رسیدگی داد و ایم مسئله را با حامد هم درمیان گذاشت و حامد هم گفت که پیگیری میکنه ولی باید بهش زمان بده.
هیثم و زیتون به ایران اومدند و به هیثم ماموریت دادند که سیکر مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک را برای ایران از بازارهای آزاد بین المللی تهیه کنه و هیثم هم پذیرفت هر چند کار بسیار دشواری بود.
در این خلال، حامد به هتل رفت و با زیتون ملاقات کرد و پس از گفتگوی مفصل که مفاد آن کشف نشد، زیتون را به جلسه انس خانوادگی سران امنیتی و نظامی دعوت کرد و زیتون هم پذیرفت و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتند که با هیثم به این میهمانی بروند.
در این اثنا، تیم محمد روی حامد و رفت و آمدش کار میکرد و او را زیر نظر داشتند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔶
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔺بیروت- دفتر مسعود
مسعود ذهنش بسیار درگیر بود. مدام تصاویر دلخراش زن و بچه های یمنی از جلوی چشمش رد میشد و صدای گلایه مظلومانه مجاهد یمنی در گوشش میپیچید. یادش می آمد که به او قول رسیدگی داده اما هنوز کاری از پیش نبرده و حامد هم قول داده اما خبری از او نیست و...
مدام راه میرفت و فکر میکرد. تا اینکه جایی ایستاد و سر جایش خشکش زد. انگار فکری به ذهن او آمده بود. چشمانش به خاطر فکری که به ذهنش آمده بود به نقطه ای خیره شده بود و داشت در ذهنش دنبال سر نخ میگشت.
سراغ سیستمش رفت و پس از اینکه صفحات مختلفی باز کرد و دنبال شخص خاصی میگشت، چشمش به فایلی خورد که نامش را «فواد» گذاشته بود. فورا فایل را باز کرد و سه چهار تا صفحه ای که مربوط به او بود خواند و چهره اش را هم دقیق نگاه کرد.
اندکی اخمهایش باز شد. عینکش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. وارد صفحه فیس بوک فواد شد و پیامی بدین مضمون برای او گذاشت: «سلام بر برادرم. در پناه مسجد الحرام و مسجد النبی محفوظ باشی. مسعود.»
این پیام را ارسال کرد و چون میدانست جواب فواد طول خواهد کشید، صفحه را بست و به دیگر کارهایش پرداخت.
🔺 تهران-شب-منزل محمد
محمد و خانم و دو فرزندش در حال آماده شدن بودند. محمد که آماده شده بود و فقط مانده بود که کتش را بپوشد، به پسرش کمک میکرد که کمربندش را ببندد.
-هیچ وقت کمربندت محکم نبند. هم کمرت درد میگیره و هم دلت. رو سومی میبندم که موقع شام، آروم و یواشکی بیاریش رو دومی و اولی که نه شلوارت شل بشه و نه دلت درد بگیره.
-بابا پس چرا خودت وقتی میشینی سر سفره مهمونی، کلا کمربندت باز میکنی؟
-من میتونم کنترلش کنم که ضایع نشم. ولی تو شاید نتونی. درست شد. برو. دختر تو کجایی؟
-بعله بابا. دارم مقنعم سر میکنم.
-بیا ببینم چطوری شدی؟
صدای خانم محمد از اونجاها اومد که گفت: با چادر و مقنعش شده مثل دخترِ شهیدا!
محمد طاقت نیاورد و پاشد رفت سراغ خانمش و دخترش تا ببینه چطوری آماده شدند؟ صحنه ای دید که دلش غش رفت.
-ای جونم. ای جونم. نگا مامان دختری!
-بابا مامان هم مثل زنِ شهیدا شده؟
-نه بابا. بیشتر من شبیه شوهرِ شهیده ها شدم. راستی خانم چرا زن ها شهید نمیشن؟
خانمش که داشت چادرش را روبروی آیینه درست میکرد فورا با حالت خاصی گفت: خیلی دلت میخواد من نباشم؟
-من چنین حرفی زدم؟ گفتم چرا زن ها شهید نمیشن؟ سوالی پیش اومد گفتم از حضورتون بپرسم.
-منظورت چیه؟ تو بدون منظور حتی آب هم نمیخوری! چرا باید من شهید بشم؟ خسته شدی ازم؟ محمد چرا حرف دلت نمیزنی؟ چیزی شده؟ کم گذاشتم؟ کم گذاشتم و برداشتم و تو خونه ات زحمت کشیدم؟ کم آوارگی شیراز و اصفهان و تهران کشیدم؟ نه ... بگو ... میخوام بدونم ... ولی راستشو بگو ... چی شده؟
محمد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون و دهنش باز مونده بود گفت: پایین منتظرتونم. روانی شدن ملت!
خانمش هم پشت چشمی نازک کرد و وقتی دید محمد داره میره پایین، یه کم صداش بلندتر کرد تا محمد بشنوه و گفت: آره ... شما خوبین!
🔺 هتل ایوانک
هیثم و زیتون سوار آسانسور بودند و با هم گپ و گفت و خنده داشتند تا اومدند پایین و سوار ماشین شدند و با راننده ای که براشون در نظر گرفته بودند به طرف باغ یاس حرکت کردند.
هیثم خیلی آروم و طوری که راننده نشنوه به زیتون گفت: باید حتما پوشیه میزدی؟
-آره. دوست دارم. بد شدم؟
-نه. عالیه. ولی اینجا فکر نکنم رسمشون این باشه که زناشون پوشیه بزنن. بعضی زنهای آخوندا و یه تعداد کمی دیگه پوشیه میزنن. مخصوصا قم و اونجور جاها. ولی تهران و جلسه با بچه های نظامی و امنیتی که من رفتم تا حالا ندیدم زنها و دختراشون پوشیه بزنن.
-اگه بگی بردارم برمیدارم.
-نه ولی میترسم چشماتو چشم بزنن! مخصوصا با خط چشم و ابرویی که کشیدی.
-ینی اینقدر چشمام تابلو هست؟
-برای من که تابلو هست. ولی من تو رو چشم نمیزنم. خیالت راحت.
لبخند و نگاه طولانی به هم کردند و به راهشون ادامه دادند.
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود مثل مرغ پرکنده، از صبح منتظر جواب فواد بود و هر از دو سه دقیقه میرفت و به صفحه فواد سر میزد تا ببینه جواب داده یا نه؟ ولی خبر از جواب نبود و حالش بدتر گرفته میشد.
شیخ قرار که روبروش در حال خوردن غذا بود تعارفش کرد ولی مسعود اصلا متوجه نشد و سرش را از روی مانیتور برنداشت.
🔺 تهران-باغ یاس
محمد و خانوادش در حال پیاده شدن از ماشین بودند. محمد توصیه های نهایی را به خانم و بچه هاش کرد و گفت: دیگه توصیه نکنم. اگه کسی ازتون سوال کرد فورا واجب نیست جوابش بدید. اگه دیدید خیلی مهربونه، کم کم ازش فاصله بگیرین. حله بچه ها؟ خیلی از ما دور نشینا.
دختر گفت: چشم بابا.
پسرش هم گفت: هر بار داری میگی. حله. کلا بچه های همکارات اهل دوستی و بازی با هم نیستن. بابای اونا هم همین حرفا رو راجع به ما به اونا زده.
خانمش وقتی بچه ها در حال پیاده شدن بودند آروم به محمد گفت: اسمت محمده دیگه! مثل همیشه؟
محمد هم جواب داد: آره. کلا محمد. نگران نباش. اینجا هم مثل شیراز. حواسشون هست. اهل پرس و جو نیستند.
تا از ماشین پیاده شدند و جمع شدند که به طرف آلاچیق ها بروند یه نفر در حالی که ریموت ماشینش زد و قفلش کرد، از سه چهار متری اونا سلام کرد. محمد و خانمش و اینا برگشتند ببینن کیه که به اونا سلام کرد که محمد دید حامد هست.
-علیکم السلام. شب خوش
-تشکر. خدا قوت. خانم سلام عرض شد. سلام بچه ها.
خانم محمد و بچه ها خیلی محجوب سلام کردند و اندکی جلوتر رفتند تا محمد و حامد اگر حال و احوالی دارند با هم انجام بدهند.
-چطوری حامد جان؟ پس کو اهل بیت؟
-نیستن. موندن خونه. یه خورده کار و اینا ... شما چه خبر؟ بچه ها خوبن؟
-تشکر. تازه اومدی؟
-آره. همین حالا رسیدم. ماشالله چه بوی کباب و جوجه ای هم میاد؟
🔺 بیروت-دفتر مسعود
شیخ قرار که غذاش تموم شده بود، داشت چایی نباتش را هم میزد و به حالت بی حوصلگی و بی قراری مسعود نگاه میکرد که سرش روی سیستمش هست و کلا انگار در اونجا و اون زمان سیر نمیکنه.
تا اینکه شیخ دید یهو مسعود از جاش کنده شد و فورا عینکش زد و شماره ای را روی کاغذ یادداشت کرد و زیر لب داشت میگفت: الحمدلله ... الحمدلله...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
••|🌵|••
رفتم نونوایی یارو گفت آقا یه دونه ای گفتم نوکرتم نمونه ای
گفت نه اسکل میگم صف یه دونه ای اینجاست 🤦♀☹️
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق
تو مال منی
قلبمو میبری
بفرستین واسه رفقایی که دوسش شون دارین
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
|💌| #کلامشهید
🌻بڪوشید تا عاشق شوید!
چرا ڪه مسیرِ عشق بےانتهاست🍁
مبدأش ڪربلا، مقصدش تا خداست..^^💫⚡️
#شهیداحمدمشلب❤️
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
رَج بہ رَج مےبافم🌹
خیالت را....🌸✨
مےشود بیایے🕊
این دوست داشتن را💚
دُورِ گردنت بیندازم💠
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
°•|🌼🙃
{ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ }۳۷۱
#آیه گرافی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
•
بی حوصله وکلافه و بیتابم؛
دلتنگ زیارت تو وقتی باشم...
#امام_رضا_جانم 💛
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
•°|🌱❤️|°•
+در نبردِدرونی
بانفسشقهرمانشد:)🌿
"مردِمیدان"
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
خـدا نیاره اون روزی رو ڪہ
مـا رو بہ خاطـر تنھـاگذاشتـن امـامزمانمـون لعـن ڪنـن...
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
❞♥️❝
.
خوشتـرازنقشِتودرعـٰالمتصویـرنبود! :)
.
#رَهبرٰانھ🌱˘˘!
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
•| #انگیزشی{✌🏻}
بجنگ؛
وگرنههیچکسبراۍاینکهٺو
بهخواسٺههاٺبرسۍبراٺنمۍجنگه...
•
•
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار_دلها😔🤍
هرگز از یاد نبردم...🍂🌻
#خادم_الحسین[💔🥀]
#پیشنهاد_دانلود🌱✨
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ندارمحاجتےازهیچکس
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
❁﷽❁
🌹سلام بر همراهان عزیز🌹
🌞امروز:
💫 پنجشنبه 💫
☀️ ۲ بهمن سال ۱۳۹۹ شمسی
🌙۷ جمادی الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری
🌲 ۲۱ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
🌷ذکر روز:
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
🍃🌸🍃
السلام علیک یا صاحب الزمان حضرت ولیعصر(عج)
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
🍃🌸🍃
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
﷽🌹 #سلام_امام_زمانم 🌹﷽
🍃🌺 زنده می کرد مرا
دم به دم امید وصال
ورنه دور از نظرت،
کشته هجران بودم 🌺🍃
🍃🌸 تا مگر یک نفسم
بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر
مرغ سحرخوان بودم 🌸🍃
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲💐
#صبحتون_مهدوی 🌼 🍃
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
🌺🌷🌹
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
ذِکرِ إِمروز:
#لٰاإلٰہَإلَّااللهُالْمَلِکُالْحَقُّالْمُبینْ🍃
{خدائیجزآنخدایِیکتاکہ
سلطانِحقوآشکارأستنخواهدبود}
۱۰۰مَرتَبِہ...
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
°•♥️•°
#سلاماربابمـ✨
•[وَلاَأَرَۍلِڪَسْرِۍغَیْرَڪجَابِراً]•🍂
#شبزیارتیاباعبدالله💚
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ