#طنز
من در تمام آزمون ها و مراحل مهم زندگیم 🚶🏻♂️😂
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت..🤲
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگارا بفرما کجایی؟
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے \ #حاجقاسم
حاجے صدامونو دارے!¿
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
•
.
#اربابمحسین #استوࢪے🌿
ازهمان روزی که صَحنت
را نشانم دادهای تار میبینم
جهان را گرچه
چشمم سالم است..♥️(:
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
#نیلوفــر
فࢪشتہهاچادر
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر تو اے آقاے دلهاے بیقرار
سلام بر تو اے نگاه آبی آسمان، اے شڪوه آفرینش
سلام اے وسیع جارے، اے پهنہ نور باران، اے طراوٺ بی ڪران
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
آغوش بــده
گوش بده
وقت اذان است...🕊
"التماس دعا"
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با حࢪفاے 4 سال پیش خودت مناظره کن 😂😂
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود به دنبال سر نخی رفت که فواد براش جفت و جور کرده بود. فواد در دبی منتظرش بود و بعد از اینکه مسعود را دید گفت: من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره. برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. ضمنا نمیتونم ازت پشتیبانی کنم و امکاناتش را ندارم و اینجا دست و بالم بسته است.
✔️ از اون طرف هم حامد زنگ زد برای شیخ قرار تا از مسعود آمار بگیره که شیخ، رفتن مسعود به دبی و داشتن سر و نخ را گذاشت کف دست حامد و ازش خواست که هوای همو داشته باشین و شماها دوستای خوبی برای هم هستین و از این حرفا.
✔️ محمد هم درگیر بیماری ناشناخته و بی هوشی دخترش و روحیه خراب خودش و زنش بود که در بیمارستان از طریق اخبار فهمید که عماد مغنیه در سوریه شهید شده و حزب الله هم بیانیه داده و مسئولیت این عملیات وحشیانه را متوجه رژیم غاصب صهیونیستی کرده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نوزدهم
🔺 پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم در دفتر کارش مشغول بود که او هم از طریق تلوزیون، خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و برای لحظاتی به صفحه تلوزیون زل زد. فقط بهتش زده بود. پلک نمیزد. کل اون چند دقیقه را کامل شنید و وقتی به خودش اومد، یکی دو بار پلک زد و یه نفس عمیق، مثل وقتایی که آدم نفس راحت میکشه، کشید و پوزخندی هم گوشه لبش آمد.
انگشتش را گذاشت روی دکمه تلفن و به اتاق زیتون وصل شد و گفت: بیا اینجا!
وقتی زیتون وارد اتاق هیثم شد، سلام کرد و با تیپ جدیدی که زده بود، خیلی خوشحال و سر حال جلوی میز هیثم ایستاد و گفت: اتفاقا منم میخواستم ببینمت. اول تو میگی یا من بگم؟
هیثم در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت: زیتون عماد مُرد!
زیتون با قیافه معمولی گفت: خب خدا بیامرزدش!
هیثم دوباره گفت: زیتون! حواست هست؟ میگم عماد کشته شد!
زیتون بازم خیلی معمولی گفت: خب آره. شنیدم. الان منظور خاصی داری از این حرف؟!
هیثم قهقهه ای زد و گفت: نه عزیزم ... نه عزیزدلم ... نه زیتون خانم ... نه منظور خاصی دارم و نه منظور خاصی ندارم ... وای زیتون عماد کشته شد! فکرشو بکن! حاج رضوان! مغز متفکر عملیات های خارج از مرز حزب الله!
زیتون بازم با یه حالت خیلی خیلی معمولی گفت: پس یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
هیثم که همچنان تو قیافه زیتون نگاه میکرد و هم خنده داشت و هم تعجب، گفت: باشه. خوب کردی. وای خدایا شکرت. خدایا رحمتش کن. راستی تو چیکارم داشتی؟
زیتون فورا گفت: اینقدر شوکه بودی که یادم رفت چی میخواستم بگم! آهان. یادم اومد. ما قبلا با یه نفر ارتباط داشتیم که خیلی نمیشناختمش ولی از وقتی فهمیدم چقدر کارش درسته، همیشه دوس داشتم تو تشکیلاتش کار کنم. حالا با یه آمار سر انگشتی که گرفتم فهمیدم اگه باهاش مذاکره کنیم به احتمال صد در صد نه، ولی نود درصد به بالا میتونه قطعاتی که ایران بهت گفته تامین کنی.
هیثم خنده اش رفت و از جاش بلند شد و اومد جلوی زیتون ایستاد و گفت: راس میگی؟ خیلی ذهنم مشغول سفارش ایران بود. کیه؟ کجا میشه دیدش؟
زیتون گفت: من تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان میخوام یک چیزی ازت بخوام و چاره ای نداری الا اینکه بگی چشم!
هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو.
زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم.
هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟
زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست.
هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش...
زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه.
هیثم: اوووف ... تا این حد؟
زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند.
تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید!
خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم!
مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه.
محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟
مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه!
محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟
خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده.
محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟
همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد!
زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند!
محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین!
محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟
خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ...
محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده...
خانم دکتر گفت: هیچ!
محمد گفت: ینی چی هیچی؟!
خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ...
خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ...
برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد!
صداها ایستاد ...
صدای قلبشون ایستاد ...
زمان ایستاد ...
محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟
خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا...
که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟
نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ...
یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱
و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
دنبال چی بگردیم خب!؟😂
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم...💔
#استورے #مذهبـے
#امام_حسین_علیه_السلام
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯