eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⇲༜༅❦در جست و جوی یڪ رویا❦༅༜ صداش را برای بالا برده بود ولی جالب اینجا بود که انگار برای مردم طبیعی بود از این دعوا ها پیش بیاد ون هیچ عکس العملی نشون نمیدادند و از ما رد میشدند جوون بود فکر کنم تقریبا ۱۸ یا ۱۹ ساله میشد بهش گفتم که خانم عزیز به امام حسین قسم که اشتباه گرفتین یهو گفت چطور میتونی قسم دروغ بخوری اونم جلوی شاه کربلا هدیه زهرا خانم تو تمام زندگیت را به من و پسرم مدیونی چطور میتونی پسرم را ناراحت کنی؟ گفتم خانم شما اسم من را از کجا میدونید کی هستین شما اصلا پسر شما کیه که من رنجوده باشمش؟! گفت پسرم همونی هست که یکی از محب هاش را رنجوندی و بی لیاقت دونستیش پسر من همونیه که فقر و کثیر/باحجاب و بی حجاب/ خوش اخلاق و بد اخلاق و... نمیشناسد پسرم همه را دوست داره پسر من همونیه که تو نزاشتی زائرش بیاد و زیارتش کنه و حاجت دلش را بگه و اینجا متحول بشه (تازه فهمیدیم این خانم چه کسی هست ) با شرمنده گی فراوان و با چشمان اشکی ام گفتم شما حضرت زهرا هستین درسته ؟ مادر امام حسین؟ گفت بلی پسرم را رنجوندی خیلی ناراحته گفتم چیکار کنم که امام حسین و شما از من راضی باشین ؟ گفت از این به بعد به رفتارت با همه دقت کن... با ناراحتی و گریه گفتم چشم و سرم را پایین انداختم خواستم بپرسم که منظور حضرت از اینکه من زندگیم را مدیونشم چی هست سرم را بالا آوردم ولی اثری از ایشان نبود باورم نمیشد من با مادر ارباب ملاقات کردم در این زمان خیلی از اربابم معذرت خواهی کردم به خواطر رفتارم ... با تکان های کسی به خودم اومدم وقتی به حنانه نگاه کردم بچه ها دورم جمع شده بودند حنانه آبی داد و من آن آب را خوردم نفهمیدم ماجرا چیه فقط فهمیدم الان در آغوش فاطمه هستم... بعد که کمی دورم خلوت شد از فاطمه پرسیدم چیشده بود؟ گفت نمیدونم یهویی افتادی تو بغلم و از حال رفتی احتمالا فشارت افتاده بود یا از خستگی بود... تمام این مدت داشتم در عین خواب و بیداری با بانوی دوعالم حرف میزدم برای همین عجیب بود که با داد و بیداد ایشان هیچ کس عکس العملی نشان نمیداد... در اون سفر فقط کارم عذر خواهی از اقا بود همین در روز آخر با آقا عهد بستم که هر وقت خواهری بی حجاب را دیدم تو هر جا با هاش ارتباط بگیرم و با اخلاق درست اول با اینکه شبیه به خودشون بشم و بعد یواش یواش اوناراهم مذهبی کنم. بعد مدت ها از مامان پرسیدم اینکه من مدیون خانم فاطمه زهرا هستم یعنی چی که مامانم گفت: دخترم تو را ایشون برای ما نگه داشته وقتی من سر ت حامله بودم دکترا گفته بودن که تو زنده نمیمونی و ما هم فقط یک پسر داشتیم و یک دختر میخواستیم و من بعد از تودیگه باردار نمیشدم نذر کردیم که تو را حضرت زهرا بهمون بده ما هم در عوض هرسال نذری میدیم تو ایام فاطمیه تا زمانی که بمیریم و از همین رو که تو هدیه حضرت زهرا بودی اسمت را به نیابت از این ماجرا هدیه زهرا گزاشتیم ...) 《تو تمام این مدت صحبت زهرا من فقط گوش کردم خیلی جالب بود اصلا کیف کردم خوش به حالش که مادر را دیده بود وای حالت انتخاب اسم هدیه زهرا هم خیلی باحال بود...》 _امیر هادی؟.حالا متوجه شدی؟ +آره خیلی جالب بود... از حرم خارج شدیم و تو خیابون راه افتادیم پیاده روی کردن... تو مسیر هیچی نمیگفتیم تا اینکه من پرسیدم : _چیشد که به من جواب مثبت دادی ؟ برگشت با تعجب نگام کرد و خواست چیزی بگه که ناگهان ... یه ماشین با سرعت تمام اومد و با شتاب نزدیک بود بخوره به هدیه زهرا که دستش را کشیدم عقب و الحمدلله اتفاق بدی نیفتاد... +وای خدا چه خبرش بود دیوونه 😟 _آروم باش هدیه زهرا جان الحمدلله به خیر گزشت ... ●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□ امروز که داشتم میرفتم دانشگاه تو خیابون زهرا را دیدم بهش اشاره کردم اومد نزدیک _سلام خوشگل خانومم +سلام آقای من _بیا برسونمت چرا پیاده؟؟ +نه نیاز نیست دلم میخوا یه کم میاده روی کنم _تعارف میکنی؟؟!! +نه بابا چه تعارفی ما که تعارف نداریم _باشه پس هر طور راحتی +مرسی با خنده از هم جداشیم و من با سرعت رسیدم دانشگاه رفتم تو پایگاه تا وارد شدم بچه ها سریع از هم فاصله گرفتن و جدا شدن رفتم سمت وحید بهش سلام دادم با تلخی خیلی زیاد جواب داد تعجب کردم پرسیدم خوبی؟ جواب نداد دنبال سهراب گشتم نبود ....⇱ ……………………………………………………………………………………………… این داستان ادمه دارد ...😍 ❌ با هرگونه مواجه با کپی پیگیری خواهد شد💯♨️ با ما همرا باشید …•…•…•…•…•…•…•…• ♡ @yak_roya