eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
𝙩𝙝𝙚 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙙𝙚𝙥𝙚𝙣𝙙𝙨 𝙪𝙥𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙦𝙪𝙖𝙡𝙞𝙩𝙮 𝙤𝙛 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙩𝙝𝙤𝙪𝙜𝙝𝙩𝙨🧡 خوشبختی تو زندگیت بستگی به کیفیت افکارت داره🍂 🦋 ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود در دبی خبردار شد که عماد شهید شده و کار بیخ داره و کرم از خودِ درخته(کنایه از اینکه نفوذی و لو رفتن مکان ملاقات ها و...) قرار شد اون بنده خدا با حامد مشورت کنه و ببینه چی صلاحه؟ ✔️ مسعود همچنان در دبی منتظر موند تا ابونصر را ببیند و سر از کار ابونصر دربیاورد. چرا که فواد به مسعود گفته بود که استفاده سعودی ها از محلول های مرگبار در سلاح ها توسط همین ابونصر تامین میشه. ✔️ زیتون همه تلاشش را میکنه تا دست هیثم را تو دست ابونصر بذاره و باعث پیشرفت هیثم در تشکیلات بشه تا دیگه علامت سوال ها از پشت سر هیثم برداشته بشه. زیتون به هیثم گفت که حاضره خودش را فدای هیثم بکنه و حتی راه هایی را برای برطرف شدن شبهه های ارتباط اون با هیثم در تشکیلات حزب الله داد. ✔️ محمد تصمیم گرفت همسرش را در بیمارستان بذاره تا از دخترش مراقبت کنه و بالای سرش باشه. اما خودش برگرده به اداره و به ادامه ماموریت ها و وظایفش برسه. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و یکم 🔺 محل کار محمد-راهرو محمد بسم الله گفت و وارد مجموعه شد. چهره اش خسته و تکیده شده و رگه هایی از سرخی در چشماش مشخص بود. ولی با همه این مسائل و مشغول بودن ذهنش برای دخترش و همسرش، لبخند معمولی همیشگی رو لباش بود که به همکارانش رسید و سلام و حال و احوال کردند. -قربان دیروز تشریف نداشتید. دو سه بار هم تماس گرفتم اما موفق نشدم صحبت کنم. -آره. یه کم کسالت داشتم. نیم ساعت دیگه بیا اتاقم. -چشم. بهترین الان؟ -الحمدلله. بعد از جلسه خودمون، به سعید و مجید هم بگو بیان دفتر من. برای حدودای ساعت مثلا نه و نیم و اینا. گفت و رفت دفترش. کتش را درآورد و قاب عکس علی هاشمی را با یه دستمال کاغذی تمیز کرد و سراغ میزش رفت و قرآنی که رو میزش بود بوسید و رو چشماش گذاشت و بعدش کنار گلدون کوچیکی که سمت راستش بود گذاشت. سیستمش روشن کرد و وارد صفحه شخصی اش شد و نامه ها و گزارشاتی که اومده بود دید و بعضیاش هم جواب داد. تا اینکه علی در زد و اومد داخل و سلام کرد و نشست. -علی ما چند شب پیش یه مهمونی دعوت بودیم که بعضی بچه های خودمونم بودند. مثل همین آقا حامد میزِ اسراییل و دو سه تا خانواده دیگه. اصل مهمونی مال ما نبود. دعوت بودیم. جلسه انس بود. بذار دقیق تر بهت بگم ... ببین ... آره ... دقیقا مال هشت روز قبل ... آره ... هشت روز قبل ... باغ یاس ... -جسارتا دعوت کی بودید؟ -دعوت بچه های........... -آهان. خب. میفرمودید. -آره. من لیست کامل همه مهمونای اون شبو میخوام. ببین ... همه ... وقتی میگم همه، حتی کادر و پرسنل و زن و مرد و پیر و جوون و همه شامل میشه. -حتما. لازمه بدونم برای چی؟ و یا چه اتفاقی افتاده؟ -فعلا نه. لیست را بیار تا بهت بگم. -چشم. همین؟
-آره. تو کاری داشتی که زنگ زدی؟ -بله قربان. بچه ها درخواست دستور قضایی داده بودند و من امضای شما را نداشتم. -همیناست که فرستادی رو سیستمم؟ -بله. راستی قربان درباره آقا حامد هم بررسی شد. مشکلی نداشت. -اینجوری میدونم. علت ملاقاتش با اون خانمه ... اسمش چی بود؟ هتل ایوانک. با اون بابای لبنانی برای قرارداد و اینا اومده بودند. -زیتون! -آره. همون. فقط همین. علت حضورش اونجا برام مشخص نیست و اینکه میگی بررسی شد و مشکلی نداشت، راضیم نمیکنه. من که نمیگم خدایی نکرده آقا حامد مشکل داره. فقط میخوام بدونم اونجا چیکار میکرد؟ و آیا تذکری که بهش دادیم اثر داشته یا هنوز خارج از چارچوب و از سرِ تکلیف این ور و اون ور میره؟ -خب الان من چیکار کنم؟ -تو برو فعلا لیست مهمونا را بیار تا بهت بگم. من تا ظهر میخواما. نذاری برای فردا. 🔺 فرودگاه دبی هیثم و زیتون پروازشون نشست و وقتی پیاده شدند توسط ماشینی که اومد دنبالشون، به طرف محلّ اقامتشون حرکت کردند. محل اقامت اونا یک هتل بسیار مجلل بود که از بدو ورودش دهن هیثم از این همه عزت و احترام و امکانات باز مونده بود. وقتی قرار بود اتاق را تحویل بگیرند، هیچ سوال و جوابی از آنها نشد و همه چیز از قبل هماهنگ شده بود. دو نفر مهماندار آقا و خانم آنها را مشایعت کردند تا به اتاقشون رفتند و یکی از شیک ترین اتاق های هتل با ویوی عالی تحویل گرفتند. زیتون وقتی دید هیثم کَفِش بریده و محو این همه زیبایی و امکانات شده، گفت: الان چنان تیپ عربی برات بزنم که وقتی برای شام به رستوران رفتیم، همه نگامون کنن و احساس کنی با زیباترین عروس عربی سرِ یک میز نشستی. هیثم که هنوز لباس راحتی نپوشیده بود، با همون کت و شلوار بیرونی، خودش را روی تخت خواب انداخت و در حالی که دستاش باز کرده و چشماش بسته بود به زیتون گفت: دید زدن بقیه اهمیتی برام نداره. مهم اینه که تو دین و ایمان منو دزدیدی و مهم تر از اون اینه که من اصلا ناراحت نیستم و بلکه حسِ خوشبختی دارم. میفهمی زیتون؟ زیتون در حالی که داشت ساک ها را باز میکرد خنده ای کرد و گفت: این حرفا رو بذار کنار. پاشو ... اینجوری نخواب... پاشو کت و شلوارت دربیار که چروک میشه. کم کم هم وقت نمازه. همین جا نمازو بخونیم و بزنیم بیرون. همون لحظه صدای پیامک گوشی زیتون اومد. زیتون رفت سراغ گوشیش و بعد از چند لحظه که چک کرد گفت: هیثم قرار فرداشب اوکی شد. فرداشب برای تو شبِ حیاتی هست. باید بدرخشی. 🔺 دبی- محل اقامت مسعود مسعود و فواد داشتن شام میخوردند. فواد به مسعود گفت: ببخشید امکاناتم اینجا خیلی کم هست و در حد و شان شما نیست. -خواهش میکنم. برای یه سرباز، همینم خیلیه. برای تفریح که نیومدم. -اطلاعات هتل ابونصر تو این پاکتی هست که گذاشتم کنار تلوزیون. عکس خودش و دو سه تا از محافظاش هم داخل پاکته است. خیلی احتیاط کن مسعود. برنامه ات چیه؟ -نمیدونی برای چی اومده اینجا؟ -معمولا برای قرارداهایی که مربوط به منطقه باشه میاد اینجا. شک ندارم که الان هم کلی قرارداد و جلسه داره که اومده اینجا. میخوای بزنیش؟ -بزنمش که چی بشه؟ مگه نفر آخره؟ اگه اونو بزنم بحث محلول ها تمام میشه؟ -همینو میخواستم بگم. بعلاوه اینکه بعید هم هست بتونی بزنیش. -گفتی آدرس دقیق هتلش تو پاکته است؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد تو دفترش بود و با خانمش تلفنی حرف میزد: -تو خوبی؟ -خدا را شکر. ببخشید تنهات گذاشتم. -میفهمم. اشکال نداره. من نگران داداشش هستم. -حواسم بهش هست. الان میرم سوارش میکنم و میبرمش خونه. فردا اول وقت میام پیش تو. چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟ یا میخوای تو بری خونه و من بیام اونجا؟ -نه. یه خبر بد برات دارم. -نگو مامانت داره میاد! خانم محمد بعد از مدتها یه لبخند کوچیک زد و با همون صدای گرفته اش گفت: لوس. میدونستم اینجوری میگی. -یا قمر بنی هاشم! البته قدمش بر چشما. اتفاقا خیلی هم خوبه که ... -خیلی هم خوبه که بیاد و دیگه لازم نباشه همین وقت کمی هم که میذاری برای من و اومدنت به بیمارستان، صرف من و بچه هات کنی و بگی این مادر و دختر از دخترم نگهداری میکنن و منم خوشکل میرسم به کارام و اداره و پرونده هام. آره؟ -دیدی لوس خودتی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ -حقیقته. همیشه انگار آسمون سوراخ شده و ... ولش کن ... این حرفا فایده ای نداره و دردی از من و بچم دوا نمیکنه. راستی حالا به حال و وضع فرهنگی و امنیتی بچه های مردم رسیدی؟ دیگه گمراه نمیشن به سلامتی؟ برمیداره برای من نامه ابراز مسئولیت و تشریح اوضاع کشور مینویسه و تهش به خاطر اینکه خَرَم کنه، مینویسه عاشقت محمد! الان به سلامتی به کارات رسیدی؟ اوضاع فرهنگی و امنیتی جهان اسلام روبراهه؟ فقط گیر نبودن تو در کنار من و دختر بودن که اینم حل شد. آره؟ -نه به میفهمم گفتن اول صحبتت نه به این لیچار بازاری که راه انداختی! من هیچی نمیگم. نگا یه کلمه حرف زدما. ببین چه میکنی! -چیکار کردم مگه؟ مگه چی گفتم؟ خیلی خب. دیگه حرف نمیزنم. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنم. کاری نداری؟ -صبر کن... -چیه؟ -یه کمی آروم باش ... یه چیزی میخوام بپرسم ... خانمش یه نفس عمیق کشید و از اوج، فرود اومد و گفت: جان! محمد دنبال کلمات میگشت ... چیزی پیدا نکرد ... آخرش آروم گفت: بیدار نشده؟ به محض اینکه محمد این سوالو پرسید، خانمش لحظه ای سکوت کرد و صداش لرزید و با بغض گفت: نه محمد ... بیدار نشده ... افتاده رو تخت ... موهاشم بهم ریخته الهی دورش بگردم ... نذاشتن برم موهاشو شونه بزنم و بیام بیرون ... محمد داشت این طرف خط، خودشو کنترل میکرد که گریه اش نگیره. به آرومی گفت: خدا کریمه ... دختر منم پا میشه ... اینجوری نمیمونه ... خانمش با گریه گفت: محمد اگه دخترم پا نشه بیچاره میشم. من دیگه دنیا رو نمیخوام اگه دخترم توش نباشه. محمد که همه شوخی هایی که برای عوض شدن فضای خانمش کرده بود را بی فایده میدید و دل خودشم ریش ریش شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و بی صدا بارید ... تمام صورتش پر از اشکِ داغ داغ داغ شده بود ... گوشیو از کنار گوشش آورد کنار تا خانمش نشنوه ... دستشو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود که صدایی اون طرف نره ... داشت خفه میشد از بغض و گریه ... ادامه دارد... ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔺 ✔️محمد به علی دستور داد که لیست اسامی افرادی که در مهمونی باغ یاس بودند براش تهیه کنه و تاکید کرد که اصلا اون مهمونی ربطی به نهاد امنیتی نداشته و از طرف یک جای دیگه بوده و از همه جا دعوت بودند. ✔️علی هم به محمد گفت که حامد مشکلی نداشته و آماری که ازش گرفتند چیزی نشون نداده. فقط محمد هنوز علت ملاقات حامد با زیتون را نمیدونه و براش همچنان جای سواله! ✔️هیثم و زیتون رسیدند دبی و وقتی در هتل بودند، برای زیتون پیامک اومد و قرار ملاقات برای فرداشب مشخص شد. زیتون همه تلاشش این هست که ملاقات خوبی بین هیثم و ابونصر برقرار بشه و هیثم به پیشرفت بیشتری در تشکیلات برسه. ✔️مسعود وقتی از فواد اطلاعات هتل و افراد نزدیک ابونصر را دریافت کرد، بهش گفت که زدن ابونصر فایده ای نداره و با زدن و حذف اون، خط ارتباط سعودی با محلول های کشنده را قطع نمیکنه. بلکه مهم اینجاست که متوجه بشن که از کجاست و تولید و صادرات این محلول ها در انحصار کجاست؟ ✔️و دختر محمد ... هنوز به هوش نیومده و دل بابا و مامانش ریش شده. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و دوم 🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد و علی و سعید و مجید در حال گفتگو بودند. علی: قربان! دیروز که فرمودید لیست تهیه کنم، تا قبل از ظهر خدمتتون تقدیم کردم اما گفتید که به آشپزخونه و فضای سبز و انتظامات و همه و همه ... اینم لیست مهمانان اونجاست ... اون شب باغ فقط در اختیار شما و سایر بزرگان بوده. محمد همینطور که داشت به لیست نگاه میکرد، به اسم هیثم و زیتون رسید. با تعجب گفت: این دو نفر هم اون شب اونجا بودن؟ علی: بله. من اولش فکر کردم هماهنگ شده بوده ولی بعدش فهمیدم که همون شب حضورشون رو هماهنگ کردند. محمد: از کجا فهمیدی؟ علی: از لیست مدعوین و کارت دعوت ها. اسم این دو نفر را با خودکار اضافه کرده بودند. لیست اصلی تایپ شده بود. محمد: لابد معرّفشون هم آقا حامد خودمونه! علی: بله.جلوی اسم معرّف، اسم آقا حامد نوشته. محمد: باشه. خب آقا مجید. شما چیکار کردی؟ مجید: قربان من متوجه شدم که حزب الله از حضور زیتون در ایران ابراز بی اطلاعی و ناراحتی کرده. محمد: خب باید یه نفر چراغ سبز نشون داده باشه که پذیرشش کنن. درسته؟ مجید: بله. همون شب آقا حامد دستور ورودشون دادند. محمد بازم اسم حامد شنید و تو چشمای مجید زل زد و هیچی نگفت. سعید از سکوت محمد استفاده کرد و گفت: قربان جسارتا هنوز برای اینطور نگاه های نافذ یه کم زوده. محمد نگاش کرد و گفت: چطور؟ تو از حامد چی داری؟ سعید: قربان منم متوجه شدم که معرف هیثم برای عقد قرارداد با سیستم موشکی همین آقا حامد خودمونه. هنوز هم هیچی نشده، یه نفر از سیستم موشکی به خاطر این معرفی با حامد تماس گرفت و تشکر کرد و اینا. محمد: حامد پسر بدی نیست ولی اینکه زوم کرده رو این دو نفر اذیتم میکنه. چون اصلا این دو نفر مالِ ... یه لحظه وایسا ببینم ... درباره زیتون از حزب الله استعلام گرفتین؟
همشون به هم نگا کردند. مشخص بود که کسی استعلام نگرفته. محمد گفت: خب حق دارین. اصلا موضوعی درباره این خانم نبوده که لازم باشه ما استعلام کنیم. ولی ... بذار من با یه نفر هست ... صبر کنین ... همین جور که داشت حرف میزد، تو سیستمش نگاه کرد و حرف میم را در پوشه حزب الله سرچ کرد و اسم مسعود را پیدا کرد. همون لحظه ادامه داد: آهان ... پیداش کردم ... آقا مسعود ... فوق العاده است ... هیثم به نظرم نیرو این بوده ... حالا بذار بپرسم ... اینا را گفت و شماره مسعود را گرفت. گذاشت روی بلندگو تا بقیه هم بشنوند. 🔺 دبی-هتل محل اسقرار ابونصر مسعود، با تیپ و قیافه کاملا متفاوت و تغییر چهره سنگین، با یه کلاه و لباس مشکی، با سه چهار نفر دیگه در حال خالی کردن مواد غذایی بودند. وقتی مسعود شماره نگهداشته شده را روی گوشی دومش دید، همونطور که داشت کار میکرد، بدون اینکه جلب توجه کنه و یا از جمع فاصله بگیره، به هندزفریش وصل کرد و شروع به صحبت کرد. -سلام علیکم -سلام از ماست. محمدم. داخلی. -به به. مشتاق دیدار. -زنده باشی. سخن کوتاه کنم. -بفرمایید. -هیثم نیروی شماست؟ -بله. چطور؟ -با یه خانم وارد ایران شده. موضوع من اون خانمه است. -من انتظار داشتم زودتر استعلام کنید. -حق با شماست. من درگیر یکی دو تا مسئله کاری و خانوادگی شدم و بچه ها هم درگیر بودن و نشد. -اون خانمه اسمش زیتون هست. هیثم در لندن ... نه ... ببین ... اینو آقا حامد خودتون به ما معرفی کرد! محمد تا اسم حامد رو شنید، عینکش درآورد و چشماشو مالید. معلوم بود که بهم ریخته. مسعود ادامه داد: به خاطر همین ما خاطر جمع شدیم و به تحقیقات اولیه و محدود اکتفا کردیم. محمد: خب الان این زیتون خانم کارش چیه؟ عکشو داری برام بفرستی؟ مسعود: گیر میارم برات. کارش اینه که ... این منشی همون لابراتواری بود که در لندن زدیم. منبع ما همین خانمه بود. الان هم برای چفت و بست و جوش دادن قراردادها و قطعات و اینا به هیثم کمک میکنه. محمد: خودت گزینشش کردی؟ مسعود: میگم نیرو من نیست و فقط مرتبط با یکی از نیروهای من هست. چیو باید گزینش میکردم؟ البته ... بذار یادم بیاد ... آره ... یادم اومد ... همین خانمه با شیخ قرار هم ملاقات داشته ... محمد: عجب! خب حالا ارزیابی خودت از این دو نفر چیه؟ مسعود: من بیروت هم گفتم ... به شما هم میگم ... هیثم دیگه در کنترل من نیست ... جسارتا یا آقا حامد شما یا من ... نمیشه که هر چی دلش خواست انجام بده و بعدش به منم پاسخگو نباشه و بره با شیخ قرار ما و آقا حامد شما ببنده! محمد: چیزی که میپرسم منظوری ندارم و لطفا زود قضاوت نکن ... هیثم از وقتی با این خانمه است عوض شده یا از وقتی ...؟
مسعود: کلا از وقتی ارتباط ما با آقا حامد شما بیشتر شده همه دارن عوض میشن. همه چی یه جوری شده. هیثم اونجوری تمرد میکنه ... این دختره اینجوری همه جا هست ... شیخ قرار میشینه روبروم و فقط نگام میکنه ... بعد مدت ها صدای تو رو میشنوم ... الانم یه جایی ام که اصلا فکرش نمیکردم ... نمیدونم. من میخواستم درباره سطح ارتباطم با این برادر با سید حرف بزنم اما هنوز فرصت نکردم. محمد: نمیدونم. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم! مسعود: من باید برم. لطفا اگر لازم شد گفتگو کنیم، به همین خط قبلش پیام بدید. محمد: چشم. زحمت کشیدی. خداحافظ و نگهدارت باشه. مسعود: یاعلی. 🔺 تهران- دفتر محمد محمد تلفن را قطع کرد. خیلی تو فکر بود. بقیه هم تا دیدند محمد خیلی تو فکر هست، غفط نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد. تا اینکه محمد لب باز کرد و گفت: تک به تک جملات مسعود حاوی یه عالمه حرف و درد بود. فقط اونجاش که گفت: از وقتی رابطمون با حامد بیشتر شده همه چی داره عوض میشه! علی: قربان به نظرم با توجه به زحمات بی سابقه آقا حامد، این آقا مسعود از یه چیزایی ناراحته که ربطی به حامد نداره. حامد که داره کارش میکنه و موفق هم هست. سعید: مسعود نتونسته نیروش کنترل کنه. حالا آقا حامد تونسته. این دلیل میشه که بگه از وقتی رابطمون با آقا حامد بیشتر شده فلان و بهمان؟ مجید: هیثم و زیتون هم احتمالا زن و شوهر هستند که اینقدر با هم هستن. حالا اصلا نباشن. زن و شوهر نباشن. ربطی به اصل موضوع نداره. میگه زیتون چون خوب کار کرده و قطعه و مشتری و فروشنده پیدا کرده، دیگه هیثم نیروی اون نیست! نمیفهمم. مثلا اگه ... محمد: کافیه. دو دقیقه حرف یه نفر از فرماندهان مقاومت شنفتین و دارین اینجوری تحلیلش میکنین؟ علی: قربان میشه بفرمایید چرا شما دو سه روزه عوض شدین؟ من جرات نداشتم اینو بپرسم ولی شاید دیگه وقتش باشه. محمد سکوت کرد و چیزی نگفت و زل زد به گُلِ وسط میز. مجید: قربان زبونم لال برای خانوادتون اتفاقی افتاده که به آقا مسعود گفتین مشکل خانوادگی داشتین؟ و محمد هیچی نگفت و همچنان زل زده بود به گلِ وسط میز. ادامه دارد... ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
دوپارت از رمان تقدیم نگاهتون
↻<⛓💣>•• - - وَ‌شهادت‌نصیب‌ِ‌کسانی‌می‌شود که‌در‌رَهِ‌عشق‌بی‌ترس با‌جانِ‌خود‌بازی‌کنند✌🏼🖇 - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <💣>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ ✌🏼⃟💣|↣ ✌🏼⃟💣|↣ ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻<🐼🐾>•• - - حجاب است... انتخاب من✋🏻☁🌿 - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🐚>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ 🐾⃟🐼|↣ 🐾⃟🐼|↣ ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
💕🌿 ★رفیق★:)" زندگي قشنگه . . . اگه باتو باشه. مرگ قشنگه ... اگه براي توباشه. دلتنگي قشنگه اگه به خاطرتوباشه من قشنگم اگه باتوباشم اماتوهرجورباشي قشنگي (: 💙 🍫⃟🦋¦⇢ -----------°•[💜🌻]•°------------- ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
••✿♥️•• دوستی که👑👛 هم خل و چل بازی دربیاره👒💚 و بخندونت😃💙 هم توی لحظات سخت🥤❤️ دلداریت بده🍫🖍 دوست نیست🧐🤓 فرشته‌ست😌💕🧚🏻‍♀ ؟! 💝⃟🌼¦⇢ 🙂 -----------°•[👛🔗]•°------------- ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹📒•💛› ❣الهی [يَامَنْ‌إِلَيْهِ‌يَلْجَأُالْمُتَحَيِّرُونَ]🦋✨ اِۍ ‌که ‌آغوش‌ گرمټ،‌پذیراۍ ‌هرچه ‌درماندهِ‌دلشکسته ‌است...((:🙃🌱 به توپناه می برم. ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
Π🧶•👻Π به‌عشق‌تو‌یه‌نگاه‌اعتقاد‌دارم... چون‌از‌همون‌نگاه‌اول‌ عاشق‌مرام‌و‌معرفتت‌شدم‌رفیق:)🍃 💜⃟🦋¦⇢ باران -----------°•[🎀🔗]•°------------- ↻|| ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
تلنگر🌱 تو‌گناه‌نڪن‌❌ ببین‌خدا‌‌چجورۍحالتو‌جا‌میاره😍 زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟!😠 +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه...☝🏻🌸 - دلخورت‌کردن؟!😞 +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌کن😎 - تهمت‌زدن؟😒 +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده✨ بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتازدن❗️ - کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینی؟!👀 +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره💔 - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟😄 +بگو‌‌:به گریه مهدی‌زهرا(عج)‌نمی ارزه بیخیال‌بقیه...!😌💕 حزب‌الله‌هم‌الغالبون ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
🙃 به کار های امروزمان 🚶‍♀✨ به نیکی ها و بدی هایمان🌸 به گناه هایمان 🤧
چند روز دیگه تولد مدیرمونه😎 هدیه ک میتونین بدین بش بالا بردن اعضاعه😎😂😢❤️ مثلا 20 نفر رو به کانال دعوت کنین😢❤️
چالش دارم براتون😎 خوب چالش مون اینه میرین پی وی دوستاتون🙃 بهشون میگین[وای رفیقم😻♥ یه عکس ازت پیدا کردم خیلی ماه افتادی😻🌙 دلم برات ضعف رف😻🤤💞 اگه پسر بودم خودم میگرفتمت🚶‍♂🌸] بعد از عکس العملشون اسکرین بگیرین و ب پی وی زیر بفرستین @AdminBaran
منتظر اسکرین هاتونم میخام کلیپ بسازم🙃🌸😂
⇲༜༅❦در جست و جوی یڪ رویا❦༅༜ صداش را برای بالا برده بود ولی جالب اینجا بود که انگار برای مردم طبیعی بود از این دعوا ها پیش بیاد ون هیچ عکس العملی نشون نمیدادند و از ما رد میشدند جوون بود فکر کنم تقریبا ۱۸ یا ۱۹ ساله میشد بهش گفتم که خانم عزیز به امام حسین قسم که اشتباه گرفتین یهو گفت چطور میتونی قسم دروغ بخوری اونم جلوی شاه کربلا هدیه زهرا خانم تو تمام زندگیت را به من و پسرم مدیونی چطور میتونی پسرم را ناراحت کنی؟ گفتم خانم شما اسم من را از کجا میدونید کی هستین شما اصلا پسر شما کیه که من رنجوده باشمش؟! گفت پسرم همونی هست که یکی از محب هاش را رنجوندی و بی لیاقت دونستیش پسر من همونیه که فقر و کثیر/باحجاب و بی حجاب/ خوش اخلاق و بد اخلاق و... نمیشناسد پسرم همه را دوست داره پسر من همونیه که تو نزاشتی زائرش بیاد و زیارتش کنه و حاجت دلش را بگه و اینجا متحول بشه (تازه فهمیدیم این خانم چه کسی هست ) با شرمنده گی فراوان و با چشمان اشکی ام گفتم شما حضرت زهرا هستین درسته ؟ مادر امام حسین؟ گفت بلی پسرم را رنجوندی خیلی ناراحته گفتم چیکار کنم که امام حسین و شما از من راضی باشین ؟ گفت از این به بعد به رفتارت با همه دقت کن... با ناراحتی و گریه گفتم چشم و سرم را پایین انداختم خواستم بپرسم که منظور حضرت از اینکه من زندگیم را مدیونشم چی هست سرم را بالا آوردم ولی اثری از ایشان نبود باورم نمیشد من با مادر ارباب ملاقات کردم در این زمان خیلی از اربابم معذرت خواهی کردم به خواطر رفتارم ... با تکان های کسی به خودم اومدم وقتی به حنانه نگاه کردم بچه ها دورم جمع شده بودند حنانه آبی داد و من آن آب را خوردم نفهمیدم ماجرا چیه فقط فهمیدم الان در آغوش فاطمه هستم... بعد که کمی دورم خلوت شد از فاطمه پرسیدم چیشده بود؟ گفت نمیدونم یهویی افتادی تو بغلم و از حال رفتی احتمالا فشارت افتاده بود یا از خستگی بود... تمام این مدت داشتم در عین خواب و بیداری با بانوی دوعالم حرف میزدم برای همین عجیب بود که با داد و بیداد ایشان هیچ کس عکس العملی نشان نمیداد... در اون سفر فقط کارم عذر خواهی از اقا بود همین در روز آخر با آقا عهد بستم که هر وقت خواهری بی حجاب را دیدم تو هر جا با هاش ارتباط بگیرم و با اخلاق درست اول با اینکه شبیه به خودشون بشم و بعد یواش یواش اوناراهم مذهبی کنم. بعد مدت ها از مامان پرسیدم اینکه من مدیون خانم فاطمه زهرا هستم یعنی چی که مامانم گفت: دخترم تو را ایشون برای ما نگه داشته وقتی من سر ت حامله بودم دکترا گفته بودن که تو زنده نمیمونی و ما هم فقط یک پسر داشتیم و یک دختر میخواستیم و من بعد از تودیگه باردار نمیشدم نذر کردیم که تو را حضرت زهرا بهمون بده ما هم در عوض هرسال نذری میدیم تو ایام فاطمیه تا زمانی که بمیریم و از همین رو که تو هدیه حضرت زهرا بودی اسمت را به نیابت از این ماجرا هدیه زهرا گزاشتیم ...) 《تو تمام این مدت صحبت زهرا من فقط گوش کردم خیلی جالب بود اصلا کیف کردم خوش به حالش که مادر را دیده بود وای حالت انتخاب اسم هدیه زهرا هم خیلی باحال بود...》 _امیر هادی؟.حالا متوجه شدی؟ +آره خیلی جالب بود... از حرم خارج شدیم و تو خیابون راه افتادیم پیاده روی کردن... تو مسیر هیچی نمیگفتیم تا اینکه من پرسیدم : _چیشد که به من جواب مثبت دادی ؟ برگشت با تعجب نگام کرد و خواست چیزی بگه که ناگهان ... یه ماشین با سرعت تمام اومد و با شتاب نزدیک بود بخوره به هدیه زهرا که دستش را کشیدم عقب و الحمدلله اتفاق بدی نیفتاد... +وای خدا چه خبرش بود دیوونه 😟 _آروم باش هدیه زهرا جان الحمدلله به خیر گزشت ... ●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□●□ امروز که داشتم میرفتم دانشگاه تو خیابون زهرا را دیدم بهش اشاره کردم اومد نزدیک _سلام خوشگل خانومم +سلام آقای من _بیا برسونمت چرا پیاده؟؟ +نه نیاز نیست دلم میخوا یه کم میاده روی کنم _تعارف میکنی؟؟!! +نه بابا چه تعارفی ما که تعارف نداریم _باشه پس هر طور راحتی +مرسی با خنده از هم جداشیم و من با سرعت رسیدم دانشگاه رفتم تو پایگاه تا وارد شدم بچه ها سریع از هم فاصله گرفتن و جدا شدن رفتم سمت وحید بهش سلام دادم با تلخی خیلی زیاد جواب داد تعجب کردم پرسیدم خوبی؟ جواب نداد دنبال سهراب گشتم نبود ....⇱ ……………………………………………………………………………………………… این داستان ادمه دارد ...😍 ❌ با هرگونه مواجه با کپی پیگیری خواهد شد💯♨️ با ما همرا باشید …•…•…•…•…•…•…•…• ♡ @yak_roya
در جست و جوی یڪ رویا ببین ببین باز این دختر های کلاسه با حاجی مون به هم بر خوردن نگاه کن آخه  این چه طرز برخورده هرکی ندونه فکر میکنه کی هست حالا این خانوم ... تو دانشگاه هدیه صداش میزدن تقریبا کل دانشگاه میشناختنش تو دانشگاه تقریبا همه ی پسر های خفن ازش خاستگاری کرده بودن ولی این همشون را رد میکرد انـگار دنبال یکی بود که از خودش با کلاس تر و پول دار تر باشه ... █████▒█████▒███████░ بالاخره بعد کلی مصیبت خلاص شدم و به آرزوم رسیدم ... _خوشت اومد؟ +بله خیلی قشنگنه❤️ _اختصاصی از حرم امام حسین و متبرڪ به حرم آقا امام حسین برای شما گرفتم با این حرف لبخند عجیب قشنگی به روی لب هاش نشست . ●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○● این داستان ادمه دارد ...😍 رمان مذهبی 💯♨️ با ما همرا باشید …•…•…•…•…•…•…•…• ♡ @yak_roya
یہ‌دݪٺنڱ!))))
ماشالاه اعصابم نداریآ مدیر🤣
یہ‌دݪٺنڱ!))))
خوب ولش نمیزارم 🙄😂
همه منتظر پست جدیدا🤣ولی من حسش رو ندارم ولی اگه قراره همینجوری زیاد شین بزارم😂😎