خـدا نصرتش را به آدمهای تنبـل
و بیمـجاهدت نمیدهد!
خدا از انسانهای بیکاره و لاابالـی
حمایت نمـیکند؛
ولو مومن باشـد!
- امام خامـنهای🍃
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
برگرفته از کتاب براندازها گل میکشند....
(پ.ن: خدایا شفای عاجل عنایت بفرما😂🤲🏼)
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای ✊🏼
『 @YekAsheghaneAheste 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️✋🏻◗
-حسین جان!
به هردری زده ام اربعین حرم باشم
اگرنشد بیایم،مکن فراموشم...
‹♥️⇢#اربعین ›
@YekAsheghaneAheste
خواستَـمبگویم
چشـمبددورڪہهمجانۍُهمجانانۍ'!♥️🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای✊🏼
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
مگه روزهای اَبری
شَک میکنی به وجود خورشید؟
پس چرا روزهای سخت
شک میکنی به وجود خدا؟
#الله_جانم #امام_زمان
#حجاب
@YekAsheghaneAheste
در #كربلا داش مشتیها رفتند به کمک
#امام_حسين (ع) و شهيد شدند؛
مقدّسها استخاره كردند،
استخارهشان بد آمد.
‹ آیت الله مجتهدی تهرانی ›
@YekAsheghaneAheste
داشتند به سوی جهنم میبردنش!
قطع امید کرده بود..
ناگهان به دلش افتاد که او یک بار برای حسین
گریه کرده بود..!
ناخود آگاه به زبان آورد"یااباعبدالله"
دستهایش را ول کردند مات ماند و گفت!
-کسی جوابم را نداد چرا رفتید؟؟
+اگر بخشیده نشده بودی نمیتوانستی
بگویی اباعبدالله!💔(:
#امام_حسین
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_232 _ بیخیال مامان چیزیم نیست چاییش رو از تو سینی برداشت و چشم دوخت به تلوی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_233
"ریحانه "
امیر از پایین با صدای بلند گفت
_ ریحانه بیا دیگه دیرم شد...
روسریم و سرم کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم...
پله ها رو تند تند پایین میومدم که امیر پوفی کشید و باهم از خونه اومدیم بیرون
دیشب بعده رفتن خاله اینا مامان حسابی دعوا راه انداخت و نتیجه دعوا گرفتن سوئیچ ماشین از من و امیر بود و همچنین گرفتن کارت بانکی!
حالاجفتمون بی پول شده بودیم و هیچی نداشتیم
رو کردم سمتش
_ الان با چی میخوای بریم دانشگاه؟
_ یه امروز صبح رو بگذرونیم کار تمومه...بابا گفت خودم یه ماشین میدم بهتون
_ خب باشه....الان با چی میخوابم بریم؟
اومد حرفی بزنه که ماشینی جلوی پامون نکه داشت
سرم و خم کردم و با دیدن محمد تو جام خشک شدم
بسم الله این سره صبحی اینجا چیکار داشت!
محمد از ماشین پیاده شد و آروم سلامی کرد که جوابش رو دادم
با امیر یکم احوال پرسی کردن که امیر گفت
_ محمد جان اگر اشکال نداره آره این همشیره ما رو هم تا یه جایی برسونیم
_ نه موردی نداره بفرمایید
چشم غرهای برای امیر رفتم و سوار ماشین شدم
امیر و محمد هم سوار شدن و راه افتادیم
سرم و به شیشه تکیه زدم و بیرون و تماشا میکردم
_ جواد کجاست خبری داری ازش؟
_ آره امروز میاد...آخر هفته هم صحبت کرده میرن خواستگاری
_ عه جدا!...بهبه اینقدر سمج بازی دراوورد که بالاخره گفتن بیا ببینیم چی میگی
_ آره به خدا...بابای دختره کلافه شده از دستش
دیدم که نزدیک دانشگاه شدیم نگاهی به آیینه کردم که توجهش جلب شد و برای ثانیهای چشم تو چشم شدیم...
هُل کردم و گفت
_ چیزه..ببخشید من همین جا پیاده میشم
بدون اینکه چیزی بگه گوشه خیابون نگه داشت و بعد خداحافظی از ماشین پیاده شدم
با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم
آخيش...چه جو سنگینی بود...
انگار وقتی میبینمش قدرت نفس کشیدنم کم میشه!
چه حال بدیه گرفتم...اَه...
به در ورودی دانشگاه رسیدم که باز این سرگیجه لعنتی اومد سراغم
دست به دیوار گرفتم و چشمام رو بستم...
صدای آشنایی باعث شد لای پلکم و باز کنم
_ریحانه!...خوبی؟...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste